سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پستو

ارسال‌کننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 89/11/19 4:12 عصر

بنام خدا
گاهی پستو نیاز است، تا از هجوم همهمه و هیاهو، فرار کنی و به کنجش بخزی. کنج پستو، آرامش عجیبی دارد. جاییست کم نور که به طور نامنظمی انواع و اقسام گونی ها و کارتن ها چیده شده و به زور جا داده شده. یک راه باریک وسطش هست، همینقدر که بشود آمد و رفت. آن گوشه، نزدیک سقف، یک پنجره ی مربعی کوچک دارد که قبلاً هواکش داشته. الان توری سیمی دارد که کنارش جر خورده و یک لایه ضخیم خاک، مثل سایه روشن تار و پودش را در برگرفته. فقط کافیست یک گنجشک سر به هوا، بی هوا خودش را بزند به آن، تا گرد و خاک زیادی به هوا بلند بشود.
پستو حتی جا به اندازه ی نشستن و یا دراز کشیدن آدم ندارد. باید نیم خیز در حالی که دو زانویت را بغل کرده ای بنشینی و به گونی برنج یا لوبیا تکیه دهی. هوایش سنگین است. راحت می شود بوی نم و نا را حس کرد. عصر یک روز زمستانی، نیم ساعت مانده به غروب آفتاب، رگه باریکی از آخرین تلاشهای خورشید برای ماندن و نمایاندن، از گوشه ی پنجره ی مربعی، به پستو می خزد، اما نیامده، اعتراف می کند که رمقی ندارد. پستو دیر به دیر درش باز می شود. صدای غژغژ لولایش، مثل ناله ی کمردرد پیرمردی فرتوت است که در عصرگاه زمستانی روستا، تکیه بر دیوار کاه گلی، آفتاب کرده. حالا دیگر سرمایش شده، کف دو دستش را روی خاک گذاشته و میخواهد از جایش بلند شود. غژغژش آنقدر سوزناک است که دلت نمی آید تا آخر در را باز کنی، شاید گونی پشت در را هم برای همین گذاشته اند. می خواهی اینجا بمانی، آنقدر که هوا تاریک تاریک بشود، و پستو از هوا تاریک تر. ظلمات فوقها ظلمات. هوا که تاریک بشود دیگر از پستو فقط بوی برنج و لوبیا وادویه جات می ماند و دلهره ی پنهانی که در سینه ات شل و سفت می شود. می مانم، می مانم، همین جا می مانم...
گاهی پستو نیاز است...




کلمات کلیدی :

جوان عاشق

ارسال‌کننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 89/4/10 11:55 عصر

بنام خدا
یقول الأصمعی بینما کنت أسیر فی البادیة ، إذ مررت بحجر مکتوب علیه هذاالبیت
أیا معشر العشاق بالله خبروا .. إذا حل عشق بالفتى کیف یصنع
فکتبت تحته البیت التالی
یداری هواه ثم یکتم ســـــره .. ویخشع فی کل الامور ویخضع
یقول الأصمعی ثم عدت فی الیوم التالی فوجدت مکتوبا تحته هذ البیت
وکیف یداری والهوى قاتل الفتى .. وفـــــی کل یوم قلبه یتقطــــــــع
فکتبت تحته البیت التالی
إذا لم یجد الفتى صبرا لکتمان سره .. فلیـــس له شیء سوى الموت ینفع
فعدت فی الیوم الثالث ، فوجدت شاباملقىً تحت ذلک الحجر میتاً ، ومکتوب تحته هذان البیتان
سمعنا أطعنا ثم متنا فبلغـــــــــــــوا .. سلامی إلى من کان بالوصل یمنـــع
هنیـــــئا لارباب النعیم نعیمــــــــهم .. وللعاشق المسکیــــــــــن ما یتــجرع

اصمعی (شاعر عرب) گفت : زمانی در بیابان می رفتم به سنگی برخوردم که این بیت بر آن نوشته بود :
"ای جماعت عشاق! شما را به خدا سوگند به من بگویید / جوان که عاشق شد چه سازد؟"
پس من زیر آن نوشتم :
"با محبتش مدارا کند و رازش را بپوشاند/ و در همه کارش فروتن و خاشع باشد"
اصمعی گوید: روز بعد بازگشتم و دیدم زیر شعر من نوشته :
"وچگونه مدارا کنم در حالی که محبت قاتل جوانست / و هر روزه دلش تکه تکه میشود"
زیر آن نوشتم :
"اگر جوان نمیتواند بر پوشاندن رازش شکیبا باشد / جز مرگ چیز دیگری برایش فایده ندارد"
پس درروز سوم که بازگشتم پیکر بی جان جوانی را در کنار آن سنگ یافتم که در زیرش نوشته شده بود :
"شنیدیم و پذیرفتیم و مردیم. پس سلام مرا به کسی که مانع وصالم بود برسانید
گوارای وجودشان باد بهره مندان، بهره مندیشان [از شراب وصال]/ عاشق بیچاره هم هر چه خواست بنوشد، بنوشد"




کلمات کلیدی :

   1   2   3   4   5   >>   >