• وبلاگ : طعم شيرين دو دقيقه
  • يادداشت : آنها سه نفر بودند...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مصطفي 

    از متون منتخب پارسي بلاگ اومدم اينجا.

    داستان شما جزء متون منتخب بود. به انصاف ، آنقدر قشنگ و احساسي نوشته شده كه نمي دونم چي بگم.

    همون نظر اول. گريولانه بود و البته زيبا.

    سلام!

    زيبا بود!

    سلام

    اصلا نياز به عذر خواهي نيست. شما لطف داريد.

    بزرگواري از خودتونه

    نوبتتون بوده و من خودم خواستم كه سر نوبتتون بنويسين.

    در ضمن داستان هم قشنگ نوشته شده بود.

    پاسخ

    سلام: شرمنده كردين. ممنونم.
    مادر خوب بلده اشك هاش رو از چشم دخترش قايم كنه؛ براي همين مامان كوچولو هيچ وقت نفهميد ملوسك نبايد اشك هاش رو ببينه.
    پاسخ

    چه تعبير قشنگي و چقدر دلنشين .... اون مامان كوچولو نميدونست كه حتي ملوسك هم به حالش گريه ميكنه ، ....

    سلام

    احتمالا اون دخترك چون حس مادري نسبت به عروسكش داشته تونسته دوري مادر خودش رو تحمل كنه.

    پاسخ

    سلام: بله.. اين به بُعدشه و بُعد ديگه اينه كه، اون دخترك در قالب مامان فرو رفته و به اون عروسكي كه از زبون اون درد دلش رو ميگه، دلداري ميده...دوري مادر سخته..خيلي ..تو هر سن و سالي كه آدم باشه، حس نيازش هست...

    اين دخترك رو نميشه جايي پيداش كرد؟ البته فكر نكنم دخترك باشه. دست‏كم بايد دختر باشه؛ نه! لابد خانوميه براي خودش...

    پاسخ

    چرا.... به نشاني تموم دختر بچه هايي كه وقتي يه ذره بودن و هنوز اشتياق گرمي دستاي مادر رو تو تموم لحظات شبانه روز حس ميكنند و محروم از اين موهبت الهيند...چي بگم ديگه؟؟؟!!!
    سلام سايه خانوم جوون!
    ...
    از غمگولانه گذشته... گريولانه بود!
    دخترك...
    پاسخ

    سلام عزيزم: .... چي بگم ؟ باور مي كني موقع نوشتنش خودم گريم گرفت؟؟