سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اعوذ باالله

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/5/16 2:1 عصر

و قل رب اعوذ بک من همزات الشیاطین و اعوذ بک رب ان یحضرون
سر ایستگاه ایستاده بود و منتظر اتوبوس. از صبح که اون صحبت و شنیده بود کلافه بود و عصبی . بالاخره تصمیم گرفت که بره و باهاش دعوا کنه . اونم یه دعوای اساسی ، اولش فقط میخواست بدونه که چرا اون دروغ رو گفته ولی حالا تصمیم داشت تا دیدش .......
یه نگاه به انتهای خیابون انداخت و ، نه... از اتوبوس خبری نبود. یه خانم جوون باردار تازه اومد تو صف و کنارش ایستاد و نیومده شروع کرد گله از گرمای هوا....
سالها بود که  با آبرو کار کرده و خرج زندگیش رو داده بود و الان نمیتونست قبول کنه که کسی با آبروش اینطوری بازی کنه.........
یه پیر مرد با عصای چوبیش اومد و تو صف ایستاد . دید که لبهای پیر مرد میجنبه .....گوش کرد و دید که دائم زیر لب ......اعوذ باالله من الشیطان الرجیم.....فکر کرد که چرا پیرمرد دائم این ذکر رو میگه ...
خیلی عصبانی بود و تصمیم داشت که به هیچوجه کوتاه نیاد و عصبانیتش رو کنترل نکنه.با خودش فکر کرد که تا دیدمش محکم میزنم تو صورتش و .......
یه نگاه دیگه به انتهای خیابون و ..... نه خبری نیست.....تو افکار خودش بود و ...
دوبس....دوبس....صدای بلند ضبط و به دنبال اون ...ترق... صدای برخورد دو ماشین رو شنید .
دیگه کامل از افکار خودش خارج شده بود که دید راننده های دو ماشین ، دست به یقه شده اند.
در یه لحظه به وسعت چند ثانیه دید که اون راننده که اهنگ ضبطش گوش فلک رو کر میکرد و حال عادی نداشت از جیبش چیزی در آورد و فرو کرد تو شکم اون یکی جوونه.
صدای جیغ اون خانم جوون و باردار و به دنبالش سقوط اون به روی زمین و شاهد  از حال رفتن اون شد. برا کمک به سمت اون خانوم رفت و دیگه حواسش به بقیه ماجرا نبود.
بازم صدای پیرمرد تو گوشش زنگ میزد و اون هنوز داشت میگفت....اعوذ باالله من الشیطان الرجیم..
همه رفته بودن، نه از پیرمرد ذکر گو خبری بود و نه از اون زن جوون و نه از ماشینها .
حالا ، اون تنها تو ایستگاه نشسته بود و فکر میکرد ....
دستی رو دست زد و ......اعوذ باالله من الشیطان الرجیم ...... و به سمت خونه راه کج کرد.
( بر اساس داستانی واقعی)




کلمات کلیدی :