سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای کاش...

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 86/10/23 6:33 عصر

در را باز کردم، وارد اتاق شدم. با چهره ای هراسان و چشمانی سرخ و رنگی پریده به طرفم آمد.
خدایا چه شده است؟
با دستانش که گویی تکه ای یخ شده بودند، دستانم را گرفت و به سختی می فشرد و فقط می گفت مرا ببخش....من شرمنده ات شده ام...

سرش را گویا از شرم نمی توانست بالا بیاورد. می خواستم به چشمانش نگاه کنم ولی...
کاسه ی صبرش گویی لبریز شد و گلوله های اشک از گونه هایش پایین می افتاد.
قلبم مانند گنجشک می تپید....آخر مگه چه شده است که این گونه شرمسار من ِ بنده ی خدا شده است، که همه شرمسار درگاه اوییم.

کمی با آرامش به گفتگو با او پرداختم و به آرامی نوازشش می کردم....
آرام تر شد....با صدایی لرزان گفت:
چرا من بیشتر از این نباید تو را درک می کردم؟ چرا قدر محبت هایت را نمی دانستم؟ چرا در آن لحظه که در کنار صحبتهایم می نشستی و با چهره ایی خدایی، به حرفهایم گوش فرا می دادی، بازهم ناشکر بودم؟
چرا در این چند سال کوتاه که با هم زندگی کردیم....من باید اکنون بفهمم که چقدر زود دیر می شود و تو با روحی پاک از کنارم می روی به سویش، تا به آرامشی ابدی دست یابی....

سرش را بالا آوردم؛ به چشمانم خیره شد؛ گفتم: خوب است که ما به اشتباه های خود پی ببریم، ولی به من در این لحظه ی عرفانی که گویا خدا در دل هر دویمان عشقی آسمانی قرار داده است، قول بده که اگر روزی در کنارت نبودم، نخواهی با رفتارت شرمنده ی دل مومن ِ دیگری شوی...




کلمات کلیدی :