سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختری که عصبانی شد!

ارسال‌کننده : رائد در : 87/2/8 2:39 صبح

بگذارید پس از این همه نوشتن و نوشتن و نوشتن، خاطره‌ای نیز بنویسیم از روزهایی که مثلا استاد بودیم!

مهم نیست استاد چی بودیم و کجا و این‌ها. چیزی که مهم است این‌که شاگردهای ما از دوم راهنمایی بودند تا دوم دبیرستان؛ البته پسر نبودند ها! به هر حال. یک روز سر کلاس داشتم از شاگردها پرسش می‌نمودم؛ یادم هست داشتم یک سوال را به ترتیب از چند نفر می‌پرسیدم؛ بنابراین هر کس جواب درست را می‌داد، سوال کردن پایان می‌یافت.

در میان پرسیده شوندگان، دختری بود که -تا جایی که یادم مانده- اول دبیرستان بود. سوال را که ازش پرسیدم درست جواب نداد و چاره‌ای نبود جز این‌که برویم سراغ کسی دیگر. نفر بعدی، ریزنقش‌تر از قبلی بود و ایضا یکی دو سالی هم کوچک‌تر بود. جواب را می‌دانست. با این حال که اهل مسخره کردن شاگردان و دست انداختن آن‌ها نبودم، یک جمله ناخودآگاه از زبانم بیرون جست؛ البته با لحنی کاملا آرام و بدون تمسخر؛ گفتم «ببین! نصف قدته!»

کلاس که تمام شد، برای استراحت رفتم زیر سایه‌ای نشستم؛ همان دختر اول که فکر کرده بود می‌خواسته‌ام مسخره‌اش کنم جلو آمد. من نشسته بودم و او ایستاده بود. ناراحت بود. ابروهایش را در هم کشیده بود و داشت ابراز ناراحتی می‌کرد. من هم که دیدم حرف بدی زده‌ام عذر خواستم؛ گرچه می‌دیدم او هنوز ناراضی است. گرچه بعدترها حدس زدم شاید ناراحتی زیادش بیشتر به خاطر حساسیتش باشد.

به هر حال ما آن روز یاد گرفتیم بچه‌ی خوبی باشیم و حرف‌های بد نزنیم! چند سال پیش بود؟ یادمان نیست؛ دارد یادمان می‌آید؛ ها! 4 سال پیش بود.




کلمات کلیدی :