سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل تو دلش نیس...!

ارسال‌کننده : در : 87/2/28 4:9 عصر

به یادش...
باید یه دونه از این بچه های آتیش پاره که زمین و زمان رو بهم می ریزه دوروبرت باشه تا بفهمی چی می گم...
نشسته بود روبه‏رومونو داشت مثه همیشه از شیطنتای دخترکش می‏گفت، دخترکی که از همون آتیش‏پاره‏هاییه که زمین و زمون رو بهم می‏ریزه...
دخترکی که پابه‏پای مامان، وقت آشپزخونه تکونی مشغول کار بوده!!! از بیرون کشیدن ظزف و قابلمه گرفته تا شکوندن لیوانا... و هر بار تذکر با لبخند مامان بی‏فابده بوده...
دخترک رفته بوده سر ظرفای بوفه که دیگه طاقت مامان طاق می‏شه... فقط بغلش می‏کنه و از تو آشپزخونه میارش بیرون، می‏شوندش رو یه مبل، همین! فقط همین! و برمی‏گرده سر کارش تو آشپزخونه... و دخترک، گرچه هنوز چهار سالشم نشده باشه ناجور به غرور نصفه و نیمش برمی‏خوره انگار...
نشسته بود روبه‏رومونو داشت از وجدان‏دردش می‏گفت! از اعصابش که خورد و خاک شیر شده بود، از دلی که دیگه آروم و قرار نداشت از اینکه دختر بزرگش رو فرستاده بود که واسطه شه برا آشتیشون... و دخترک نه راضی شده بود، نه حاضر بود کوتاه بیاد برا آشتی با مامان... و مامان دل تو دلش نبود...
اون‏قدر دل تو دلش نبود که بی خیال شه تمام مباحث تربیتی رو... بی خیال شه کار تو آشپزخونه رو... بی خیال شه... و چند لحظه بعد دخترک تو بغل مامان باشه بی‏هیچ حرفی و فقط دوتاشون گریه کرده باشن... 
نشسته بود روبه‏رومونو دیگه از دخترک نمی‏گفت... نشسته بود روبه‏رومونو داشت گریه می‏کرد... نشسته بود روبه رومونو زیرلب برا خودش ذکر گرفته بود: لو علم المدبرون کبف اشتیاقی بهم، لماتوا شوقا...


یعنی وقتایی که منم با خدا دعوام می‏شه... اون دل تو دلش نیس؟


ته‏نوشت:
به سفارش... شایدم دستور جناب مدیر ترجمه می‏نگاریم: اگر رویگردانان از من، از شدت اشتیاقم به خودشان خبر داشتند از شوق جان می دادند!
ولی خداییش ترجمه اون‏قدرا نمی‏چسبه ها! یعنی اصلا نمی‏چسبه، اونم ترجمه‏ی داغون من!
 

 




کلمات کلیدی :