سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست ِ مامان

ارسال‌کننده : رائد در : 87/7/27 1:8 صبح

گوشی‏اش توی چاه افتاده بود. کسی آن اطراف نبود هر چه نگاه کرد. وسط یک صحرای بی آب و علف گیر افتاده بود. قطره اشکی روی گونه‏اش غلطید. هق‏هق کرد و گریه‏اش گرفت. بلند. چشمش را باز کرد. گفت «آخیش.». با خودش گفت: «میارم برات خانوم اسفندیاری».

همان‏طور که دراز کشیده بود، گردنش را با دستش مالش داد. با دست دیگرش بالای بالشش را دست کشید. انگار بخواهد چیز کوچکی پیدا کند، اهسته‏تر دست کشید. از جا پرید. ابرو در هم برد و انگار بی اختیار باشد گفت «کوووووووش؟». صدای خواب آلوده‏ای گفت «چت شده باز. آروم بگیر دیگه دختر.»

دست کشید. چیزی نمی‏دید. با خودش گفت «بخشکی شانس. چراغ هم که نمیشه روشن کرد» باز دست کشید. پتو را کنار زد. خوابید. پتو را کشید روی خودش. «نکنه مامان برداشته باشه.» نچ‏نچ کرد. بلافاصله سرش را برگرداند و مادرش را که داشت خروپف می‏کرد نگاه کرد. با خودش گفت «واااای. عکس خانوم اسفندیاری.» دست راستش رفت لای موهاش. سریع یک مو کند.




کلمات کلیدی :