سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست مامان (چشمهایش)

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/7/28 1:17 صبح

با رسیدن اولین امواج نور صبحگاهی به اتاق، چشمانش را باز کرد و هجوم پریشان بینی های دیشب ،موضوعی را برایش خاطر نشان ساخت. با این تلنگر ذهن، سریع از جا پرید و تمام رختخواب را جابجا کرده، تک به تک  پتو و ملحفه های دور و بر خود را تکاند و اما ....
خبری نبود. انگار گوشی آب شده و به زمین فرو رفته بود. جرات نداشت به مادر چیزی بگوید. با دلخوری و شتابزده حاضر شده و به سمت مدرسه راه افتاد.
چطور همچین اشتباهی کردم... تردیدها و تذکرهای ذهنی رهایش نمیکرد. قدمهایش را سریع کرد و ...اگر  کمی مواظب بودم و گوشی را گم نمیکردم، امروز تکلیف همه چیز معلوم میشد. با یادآوری اینکه امروز با خانم اسفندیاری کلاس دارند، با ذوقی مفرط قدم ها را سریع نمود.
تقریبا از درس و حرفهای خانم معلم چیزی متوجه نمیشد. در تمام مدت حواسش به آن عکس بود و کنکاش در تمام زوایای صورت خانم اسفندیاری. باز در دل به خودش لعنتی فرستاد و سرش را بر روی میز گذارد. با خودش فکر میکرد، ای کاش به جای اینکه از آن عکس با موبایلم عکس مجدد بگیرم، میتوانستم خود عکس را به مدرسه آورده و مقایسه کنم. پس از لحظاتی، با دستی که بر روی شانه اش قرار گرفت سرش را از روی میز بلند کرده و با دیدن خانم اسفندیاری بی اختیار از جا بلند شد و ..... تمام حواسش به یکباره به رنگ چشم های خانم اسفندیاری جلب شد. چرا تا حالا دقت نکرده بود. صدای خانم اسفندیاری را که حالش را میپرسید ، نشنید و بی اختیار گفت: خانم چشمهای شما همیشه سبز بوده ؟؟




کلمات کلیدی :