سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست مامان (یک عکس سفید و سیاه)

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/7/29 6:26 عصر

در تمام طول راه برگشت به خانه، نگاه متعجب خانم اسفندیاری و هول شدن خودش بعد از سئوالی که از دهانش پرید،  از جلوی چشمانش کنار نمی رفت... اه فعلا نباید به این چیزها فکر کنم. فعلا باید به یک راه تازه برای رسیدن به آن عکس و آوردنش به مدرسه فکر کنم . چرا مامان نمیذاره به آن عکس دست بزنم و بردارمش؟ چرا انقدر برایش مهمه؟؟ اصلا گوشیم چی شد؟ ...دائم این جملات را با خود تکرار می کرد. و با یاد آوری نقشه ی خود لبخندی از سر شادمانی بر لبانش نقش بست. از کشف خودش در مورد رنگ چشمها خیلی خوشحال بود.

مهتاب دخترم، بیداری عزیزم؟ من دارم میرم جلسه ی مدرسه تون. غذا روی گازه. نمیخواد کاری بکنی ، فقط مواظب باش آبش تموم نشه..
با صدای مامان از جا بلند شده و به یاد آورد که در انتظار ساعت چهار و لحظه ی خروج مامان از منزل خوابش برده.  باشنیدن صدای بسته شدن  درب منزل و اطمینان از رفتن مامان، سریع به سر کمد لباس ها و همان کیف قدیمی رفت. احساس دزدی را داشت که هر لحظه آماده ی غافلگیر شدن هست. کیف را در آورد و همانجا بر روی زمین نشست.  با لبخندی بر لب،  و یاد آوری چشمان سبز خانم اسفندیاری ، سریع از میان اسباب های داخل کیف ،پاکت سفید را که حاوی عکس های قدیمی بودبه بیرون کشید و از میان تمام عکس ها ، همان عکس را پیدا کرد و ...ناگهان لبخند بر روی لبانش خشکید... ای وااای.. چطور یادم نبود؟ این عکس که سیاه و سفیده !!!

 ==============================================

تذکر
قابل ذکر بوده جناب آقای فخری به دلیل مشغله، فراموش نمودند دیشب نوبت ایشان بوده که دومین را بنویسند و این شده که.... اینطور شده دیگه و بنا بر امر جناب آقای احسان بخش، شما مجبور شدید که باز هم من را تحمل نموده و امروز هم من داستان را ادامه دهم.

اینم بگم؟
شنیدین که میگن چاه مکن برای کسی .... خب دیگه اگه میدونستم قراره خودم ادامه بدم خب شاید دیروز اقلا مراعات خودم رو میکردم :دی




کلمات کلیدی :