سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست مامان (گمشده)

ارسال‌کننده : در : 87/8/2 9:36 صبح

همه چیز از اون روزی شروع شد که بابات رو تیربارون کردند.
بابات از مدت‌ها قبل، وصیت‌نامه‌اش رو نوشته بود و داده بود دست من. یه شب یه پاکت سفید دستش بود و با چهره‌ای آروم‌تر از همیشه، پاکت رو به طرف من گرفته بود و بهم گفته بود:
- وصیت‌نامه رو همیشه می‌ذارن پیش امین‌ترین آدمی که می‌شناسن. مطمئنم که توی عمل کردن بهش کوتاهی نمی‌کنی...
وقتی اسم وصیت‌نامه رو شنیده بودم، ناخواسته تنم لرزیده بود. چشمم به چشمای بابات دوخته شده بود و همون یه لحظه تصور از دست دادنش، کافی بود برای رنگ‌پریدگی و ضعف و سرگیجه و سیاهی رفتن چشم و ... . بابات دستم رو گرفته بود و منو نشونده بود گوشه‌ی دیوار.
- نگفتم که همین الان می‌خوام بمیرم! چه‌ت شد خانوم؟ برای شما که دیگه نباید از فلسفه‌ی خلقت و مرگ بگم. خب اجله دیگه؛ ممکنه امروز برسه، ممکنه فردا. برای همینه که بهش می‌گن اجل معلق. باید همیشه منتظرش بود.
سخت بود؛ ولی بابات رو از اینکه وصیت‌نامه‌اش عینا اجرا می‌شه مطمئن کرده بودم:
- اگر، خدایی نکرده، زبونم لال، یه وقت خدا مقدر کرد که شما زودتر از من برید؛ چشم، مطمئن باشید که بی‌کم‌وکاست عمل می‌شه.
بعدش هم چشمام پر اشک شده بود و برای این که اشکام رو نبینه رفته بودم توی آشپزخونه و به بهونه‌ی درست کردن شام، خودم رو از نگاهش قائم کرده بودم.

چقدر زود وقت باز کردن در اون پاکت شده بود! همین‌طور که با دستای لرزون، سعی داشتم در پاکت رو آروم و بااحتیاط، جوری که گوشه‌ی وصیت‌نامه پاره نشه، باز کنم؛ زیرلب از خدا می‌خواستم که قدرت عمل کردن به وصیت‌نامه‌اش رو داشته باشم.
بابات توی قسمتی از اون، آدرس یه خونه‌ای رو نوشته بود و سفارش کرده بود که هر هفته، یه مبلغ مشخص پول رو با یه سری مواد غذایی ببرم اونجا و بدم به‌شون. نوشته بود که از تأمین پوشاک و بقیه‌ی مایحتاج زندگی‌شون، تا اونجا که از نظر مالی توانم می‌رسه، کوتاهی نکنم. نوشته بود خیالت جمع باشه که این کمک‌هات جای دوری نمی‌ره. گفته بود اینا کمک‌هاییه که به یه خونواده‌ی آبرومند می‌کنی که چندسالیه پدرشون گوشه‌ی بیمارستانه. نوشته بود نکنه یادت بره و اونا چشمشون به در بمونه. نوشته بود اونا مدتیه عادت کردن هر شب جمعه کسی در خونه‌شون رو بزنه و یه دست نوازشی به سرشون بکشه. نمی‌خوام بعد از مرگم احساس غربت کنن. نوشته بود مثل بچه‌ی خودت و بلکه بیشتر، بهشون رسیدگی کن که این طفل معصوم‌ها، غیر از غم بیماری پدر، چشم به راه مادرشون هم هستند؛ مادری که یه روز مثل همیشه برای سازماندهی نیروهای مردمی رفته مسجد و دیگه برنگشته و بعد از اون هم نه خبری از زنده‌ش شده و نه مرده‌ش...

-------
- خیلی سخت بود؛ اون‌قدر که دیشب همش از خواب می‌پریدم و برای خودم داستان می‌ساختم :دی
- بعد از کلی فکر کردن و زمین و زمان به هم دوختن، یه چیزی ساختم و مشغول نوشتنش شدم. آخرش دیدم یه چیز دیگه از توش دراومد!
- سوتک جون، می‌خوای نفرین کنی بکن؛ ولی زیاد نکن!
- از همه‌ی دوستان به خاطر این که کمتر از بقیه می‌تونم این‌جا حضور داشته باشم و نظر بدم عذرخواهی می‌کنم. محدودیت شدید در دسترسی به اینترنت دارم. اغلب همه رو می‌خونم؛ اما کمتر فرصت نظردهی دارم. عفو بفرمایید.




کلمات کلیدی :