سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تابوی عشق

ارسال‌کننده : در : 86/8/5 1:20 صبح

یا رفیق!

می گفت از عشق می ترسم! می ترسم که سراغم بیاد! حتی اگه درست باشه و به جا! می ترسم بی خبر بیاد!
می گفت عشق رو نمی فهمم و انسان همیشه ی خدا، از ناشناخته هاش ترسیده!
می گفت بهم حق بده بترسم، لطفا!
و من سعی داشتم قانعش کنم ممکنه سخت باشه اما ترس نداره!
...
گفت پیشنهاد بدیم به مدیر موضوع این هفته عشق باشه!
گفتم یه پیشنهاد هم کافیه، من نمی دم!

و امشب پیغام مدیر رو خوندم که تعیین موضوع رو گذاشته بود به عهده ی من!
عشق؟!
از خودش نمی ترسم اما از حرف زدن درباره‏ش ... یه جورایی شاید برا خودم تابو کردمش!

من می گم موضوع تابو! هر کی خواست از عشق بنویسه!



کلمات کلیدی :

پسر از کوره در رفت و فریاد کشیدمن چند بار گفتم .............

ارسال‌کننده : در : 86/8/4 7:30 صبح

مردی 85 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بود. ناگهان کلاغی بر روی پنجره شان نشست. پدر از فرزندش پرسید:"این چیه؟"

پسر پاسخ داد:"کلاغ"

پس از چند دقیقه دوباره پرسید:"این چیه؟"

پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم:"کلاغه"

بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید:"این چیه؟"

عصبانیت در صدای پسرش موج می زد و با همان حالت گفت:"کلاغه،کلاغ"

وقتی پدر برای جهارمین بار سوالش را تکرار کرد، پسر از کوره در رفت و فریاد کشید:"من چند بار گفتم این کلاغه چرا متوجه نمی شی؟"

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت.از وقتی که پسرش به دنیا آمده بود آن را نگه داشته بود. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

" امروز پسر کوچکم سه سال دارد و روی مبل نشسته است.هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم نامش کلاغ است. هربار او را عاشقانه بغل می کردم و به او جواب می دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا کردم."

منبع : مجله موفقیت

 

راستی سایه خانم اول سلام میکنم بعد هم بگم که میدونین اون عروس 82 ساله چند روز بعد از عروسی مرد؟ مامانم اینو  توی یه سایتی خونده اما یادش نیست کجا؛برای همین منبع ندارم ولی میدونم مرده

 




کلمات کلیدی :

عروسی

ارسال‌کننده : در : 86/8/3 8:32 صبح

کوچولوکه بودم فکر میکردم :
هرچی لباس عروس پرچین تر باشه و زرق و برقش بیشتر باشه خوشبخت تر میشه.
بعد فکر میکردم:
هرچی مراسمشون جای شیکتری برگزار بشه خوشبخت تر میشه.
یکم بزرگتر که شدم فکر میکردم هرچی داماد بریز بپاش بیشتری واسه عروس بکنه خوشبخت تر میشن.
فکر میکردم اگه آدم بتونه فک و فامیل رو متعجب کنه و کلی ازشون پذیرایی کنه و به به و چه چهشون رو در بیاره خوشبخت تر میشه.
19 ساله بودم که ازدواج کردم و داماد از هیچ بریز بپاشی کوتاهی نکرد.نه اینکه من ازش بخوام نه ، خودشون خیلی اهل ولخرجی بودن و منم فکر میکردم راه خوشبخت شدن همینه دیگه.



ولی...زندگیمون سه سال بیشتر دوام نداشت و هیچکدوم از اون خرجا نتونست پیوندمون رو محکم کنه.
همون فامیلی که به به و چه چهشون شب عروسی گوش فلک رو کر کرده بود ...از هیچ حرف و گوشه کنایه ای دریغ نکردن.
ببخشید وسط بحث شیرین عروسی از تلخی گفتم . کلی در مورد عروسی و اینها مطالعه کردم ولی فکر کردم هیچ چیز مثل یه تجربه ملموس تر نیست.
سه سال از جداییمون گذشت .
هفته پیش یه زندگی تازه رو شروع کردم.
از همسرم خواهش کردم به یه مهمونی ساده قناعت کنه(گرچه مجبور شدم کلی با خانوادش سر این قضیه صحبت کنم و راضیشون کنم)
لباسم پر چین نبود و زرق و برق زیادی نداشت .
بریزو بپاش نداشتیم و ولخرجی نکردیم.
اما این بار فکر میکنم خوشبخت میشم...چون عاقلانه انتخاب کردم.
برای همه تون آرزوی خوشبختی میکنم.




کلمات کلیدی :

جورواجور از عروسی !!!

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/8/1 2:36 صبح

*اولین خبر، یک داماد و دو عروس: بله این آقا داماد شجاع 28 ساله، با یک تیر دو نشان زد و در یک عمل انتحاری، دو دختر 27 و 24 ساله را به عقد خودش در آورد...(( خودمونیم، داشتن دو مادر زن هم خیلی شهامت میخواد)).
*در کره خاکی، طی سالیان سال گاه اتفاقاتی میفته که تا مدتها در اذهان باقی میمونه. از اون جمله اتفاقی که در تالار شب طلائی ، شهر قدس شهریار رخ داد. و با حضور 600 مهمان، امیرحسین 6 ساله و هانیه 4 ساله با هم نامزد شدند. جالب اینجاست که هیچ کدام از مهمانها تا قبل از ورود این دو نوگل باغ زندگی!!! به سالن ، از موضوع مهمونی خبر نداشتند...( پدر و مادر کم صبر و عجول و ...).

*پسر 24 ساله آرژانتینی با یه زن 82 ساله ازدواج کرد. و بابت این ازدواج به شهرت رسید. داماد که ( رینالدو واوکچه) نام داره، دیروز پس از جشن عروسی در شمال آرژانتین، به مهمانها گفت: من همیشه از خانمهای جا افتاده خوشم می اومده است. او در حالی که در راه رفتن به همسرش کمک میکرد، گفت: برا من مهم نیست که دیگران چی میگن، مهم اینه که من عاشق ادلفا هستم....( خوب چیه؟؟ فقط عروس یه کم زیادی جا افتاده: دی).
* تازه داماد 28 ساله اوکراینی با ساختن، لباس عروس شریک زندگیش از خامه و شکلات، همه رو شگفت زده کرد. این لباس سیزده کیلو وزن داشته و جالب اینکه ، تاج و دسته گل و گردنبند عروس، از شکر و کارامل تهیه شده. جالب تر اینکه، عروس خانم خوشحال در پایان مراسم، حاضر به تعویض لباس خود نبود.( تا حالا عروس به این شیرینی دیده بودین؟؟).

پ.ن
بابا دو تا پاراگرافه، چرا تهمت میزنین.




کلمات کلیدی :

<   <<   6   7