سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرخ و فلک زندگی!

ارسال‌کننده : در : 86/12/15 1:10 عصر

جوانمرد بر چرخ و فلک دنیا سوار بود؛ می چرخید و ذوق می کرد. می گردید و ذوق می کرد. بالا می رفت و ذوق می کرد. پایین می آمد و ذوق می ورزید.

گفتند: پایین بیا ای مرد، برازنده نیست مردی و این همه ذوق، مردی و این همه شور، مردی و این همه کودکی.

جوانمرد تردید کرد، می خواست پایین بیاید که خدا دستش را گرفت و گفت: همین جا بمان، دنیا چرخ و فلکی بزرگ است که تنها کودکان میتوانند بر آن سوار شوند. دیگران از این چرخ و فلک می هراسند و تنها در گوشه ای به تماشا نشسته اند.

و بدان! کسی که پیش ما مرد است، پیش مردم کودک است و کسی که پیش مردم، مرد است پیش ما نامرد!

جوانمرد خندید و کودکی را برگزید.

 

از کتاب «جوانمرد نام دیگر تو»

نویسنده: «عرفان نظرآهاری»




کلمات کلیدی :

چهل گوسفند!

ارسال‌کننده : در : 86/12/15 2:29 صبح

اسم "گوسفند" که می آید، یاد آن اتفاق می افتم! اتفاقی که به نقل از یکی از دوستانم است و شخصا نمی دانم باید باور کنم یا نه!؟

 «شنیده بودم عدد چهل عدد مقدسی است و راز و رمزی دارد! قربانی کردن گوسفند هم...

روزها به طور تکراری از پی هم می گذشتند تا آن که عزیزترینم به بیماری بسیار سختی دچار شد‍. همه تمهیدات برای بهبودش انجام گرفت، انواع دکترها در ایران و خارج از ایران او را معاینه کرده و به درمان پرداختند، و آن عزیز طبق اعتقاد قلبیش شب و روز خالصانه به درگاه احدیت دعا می کرد تا هر چه خیر است پیش آید.

در همین روزهای آشفتگی و پریشانی یکی از اساتید به او گفت: «از مال شخصیت چهل گوسفند نذر زوار جمکران کن...». هر چند تهیه این مبلغ آن هم تنها از مال شخصی خودش کار آسانی نبود، او اما با فروختن زیورآلات و ... هزینه گوسفندان را تهیه کرده و گذشتن از مال دنیا و ظواهر فریب انگیز آن را آزمایش دیگری از جانب خداوند خواند.

با این که باور کردنش برایم سخت است اما بعد از گذشت مدتی حالش به طور محسوسی بهتر شد! در اینجا بود که شنیده هایم درباره ی رمز و راز عدد چهل و قربانی کردن گوسفند، با ذبح چهل گوسفند در مسجد جمکران و بهبود نسبی عزیزترینم به واقعیت پیوست.»




کلمات کلیدی :

مرد و نامرد ...

ارسال‌کننده : در : 86/12/14 1:0 عصر

عادت نکرده ام  کوششی بنویسم ... این که به خودم بگویم باید بنشینی و در مورد این موضوع بنویسی ... آخر می گویند حرفی که از دل برآید ، بر دل نشیند ... نوشته هم مثل شعر باید جوششی باشد . آن وقت است که تا ته قلب خواننده ات نفوذ می کند . آن وقت است که خواننده ات حرف هایت را باور می کند . آن وقت است که خواننده ات با خودت توی زیر و زبر کلمه هایت ، توی پیچ و خم حرکت قلمت ، گم می شود ... آن وقت است که با نقطه هایت می رود سر خط و با علامت تعجبت ، حیرت می کند و با علامت های سؤالت ، منتظر جواب می ماند ... این ها را گفتم که به دل ننشستن نوشته ام را توجیه کرده باشم ...

داشتم فکر می کردم که از «مرد و نامرد » چه می توانم بگویم ؟! خواستم « مرد » را تعریف کنم . دیدم مرد ، مرد است دیگر . تعریف نمی خواهد که ... از آن معدود چیزهایی هم هست که زن و مرد ندارد !!! یکی ممکن است زن باشد ولی مرد باشد . دیگری ممکن است مرد باشد ؛ ولی مرد نباشد ... می خواستم توضیح بدهم که مردی به چه چیزهایی است ؟ دیدم توضیح نمی خواهد که ... مردی به مرد بودن است ...

و نامرد ... خب معلوم است دیگر . اگر کسی مرد نباشد ، می شود نامرد ... راستی ! می شود کسی نه مرد باشد و نه نامرد ؟؟




کلمات کلیدی :

پست اول ...

ارسال‌کننده : در : 86/12/14 11:26 صبح

وقتی تازه کار باشی و  صحبت از پست اولت  باشد ، آن هم توی وبلاگی مثل دومین (همین عبارت کوچک با بیست و چهار خط تعریف از وبلاگ دومین برابری می کند ها   ) کمی دستت می لرزد و به خودت می گویی که  هی فلانی ! مواظب قلمت باش . پست اول است ها . نبینم خرابکاری کنی ... کلی به خودت اعتماد به نفس می دهی و هی می گویی : تو می توانی ... تو می توانی ... دست آخر هم با هزار امید می روی سراغ موضوعات و تا چشت بهشان می افتد تمام ارزوهایت برای «خوب نوشتن » نقش بر آب می شود . یقین می کنی که خرابکاری برای یک دقیقه ی اولت است ...آخر از کدامشان باید بنویسی ؟؟ !!

خیلی باید هنرمند باشی که بتوانی در مورد «حسن گلاب »ی که تا به حال ندیده ای ، چیزی بنویسی .هنر هم که توی خونمان نیست . .. حسن گلاب برای من یادآور تلویزیون بی مصرف گوشه ی اتاق است ... پس همین اول کاری روی این موضوع یا دور این موضوع یک خط قرمز می کشم ... 




کلمات کلیدی :

هفت وادی عشق در سفری سمائی

ارسال‌کننده : در : 86/12/13 12:30 صبح

دست ها را شسته، جور دیگر می نویسم.....پلیز.... چشمها را شسته، جور دیگر بخوانید.

 حسن گلاب را تنها گلبهار میتواند ببیند. اویی که خود بار کوهی از مشکلات را بر دوش دارد، قرار است نجات دهنده حسن گلابی بشود که فکر می کند، فقط گلبهار می تواند نجاتش دهد. حسن گلاب روح زلال جسمی خراب است.
ماجرا این گونه آغاز گشت : سرنوشت یک قلب. اما در آخر داستان متوجه می گردی که نباید نگران حسن ختام آن قلب باشی. 
و سفری آغاز می شود، سفری که هرلحظه ی آن رسیدن به هدف است. هدفی که پنهان در درون آنان است. سفری که هفت روز طول کشید. هفت وادی را گل بهار و حسن طی نموده تا حسن تعلقی به زمین و زمینیان پیدا نموده، گلبهار قدم به قدم افلاکی گشته و حسن مجددا سیر من الارض الی السماء را طی کند. 
اکنون مسافرت گلبهار شروع گشته، مسافرتی کوتاه در ظاهر و عمری به تعبیر گلبهار. مسافرتی که در انتها، دیگر  گلبهار  راننده نبوده  و  آن زهرا می باشد که او را می برد. در زیارتگاه همه جا گلبهار در حالی که یک قدم از زهرا عقب است ، به دنبال او میگردد. رشته ای بر گردنم افکنده دوست/
  گلبهار لحظه به لحظه آسمانی گشته و از خود جدا می گردد. و اما تقدیر نیز در بیمارستان در حال انجام.
پیکر حسن به اتاقی رفته که گیرنده اش را خود انتخاب نکرده ( و ناگهان چه زود دیر میشود در انتخاب) و گلبهار انتخاب خود را به بیمارستان می برد. و حسن تنها در کنار جاده نظاره گر آنهاییست که گویی از قافله شان جا مانده است. 

 و.. اذان... اذان صبح و لحظه تعالی انسان و نوری که به سراغ حسن گلاب آمده مجددا سیر او را رهنمون گشته و حتی عشق اونیز، تعالی یافته و دیگر گلبهار زمینی نیست که برایش مهم است. او راه خود را یافته. 

هفت وادی عشق را گلبهار و حسن طی نموده  تا از طولِ ارض وعشق زمینی، به عرض سماء و طول عشق متعالی برسند و اکنون این گلبهار است که در  هیبت حسن نمایان شده و قلبش را به همانی تقدیم می کند که خود انتخابش نمود. و خود قاصدکی گشته جهت سیر الی الله. 
گلبهاری که همه تلاشش را کرد تا روح حسن گلاب آسوده باشد و در این سفری که شروع کرد، وجود خودش را از تمام مادیات رها کرد...
هفت وادی را سیر کرد. قدم به قدم. ابتدا گذشت از عشق زمینی. قدم بعد ، رها گشتن از مادیات و  زندگی بی دغدغه ، وادی بعدی موقعیت حرفه ای خودش را فدای حقیقتی کرد که باور داشت. گذرگاه بعدی که می توانست هرلحظه با ناشکریش، ناسپاسیی به درگاه حق باشد،  یاد آوری آن خاطره  و کندن جسم و روح از آن . ..او عارفی بود که در این سفر، همه وجودش را لبریز عشق نمود...
و در روز هفتم...یافت گمشده اش را و با مرگش توانست به عشقش برسد.
گلبهاری که خود راهی این سفرگشته (اختیاری)، و خود گیرنده را یافته، (باز اختیاری ) و انتخابی در بین کل درخواست ها و نهایت اوج ایثار و تقدیم. (باز هم اختیاری).
 نمایش روح متعالی و انسان متعالی و غایت اون چیزی که هرکسی در آرزویش است، در رقص قاصدک هایی در ماورای زمان و مکان. و تمام اینها، آن سفر و سیر الی المعبود و نهایت وصل به عشق متعالی و انسان متعالی در سایه اهدای عضو . و این، یعنی اوج ایثار در نهایت اختیار.
ماجرا این گونه به پایان رسید و در آخر داستان متوجه می گردی که نباید نگران حسن ختام آن قلب باشی. 
وچه زیبا قاصدک ها نیز از آسمان آمده  تا بگویند: تو کار خود را انجام داده و بگذار خدا هم کار خودش را انجام بدهد. ...
به قول هم او.... خیلی با حالی خدا....

در ابتدای این فیلم، بسیاری بر این باور بودند که داوطلبان اهداء کننده عضو، بعداز پخش سریال،قطعا از عمل خود پشیمون گشته و درخواستشون رو پس میگیرند. اما اعتقادم بر این است که اگر با دید درست، مخصوصا قسمت پایانی این فیلم را دیده باشند، هرگز از این درخواست پشیمون نخواهند شد.

پوزش
جناب مدیر، شرمنده ام از طولانی بودن و هرگونه تنبیهی رو پذیرا هستم.




کلمات کلیدی :

حالم خوب نیست

ارسال‌کننده : رائد در : 86/12/12 6:29 عصر

داشتم از مدرسه برمی‏گشتم. پیاده البته برمی‏گشتم. از روی پل. از اون پل‏هایی که به تپه می‏مانند. از پل تپه‏ای که بالا می‏رفتم، دوست داشتم هر چه زودتر برسم به نوک تپه تا راه رفتن راحت‏تر شود.

دوست ندارم ادامه بدم. اه.

وقتی رسیدم به بالای پل، حس پیرمردی را پیدا کردم که دارد از زندگی پایین می‏آید. همیشه با عجله می‏خواهیم از سختی‏های زندگی بگذریم و راحت شویم؛‏ اما از سر گذراندن بعضی سختی‏ها همان‏قدر که خواستنی هستند آزاردهنده هم هستند.

نمی‏دانم. نتیجه‏گیری را بی‏خیال. همین را بشنوید که وقتی داشتم سرازیری پل را می‏آمدم حس خوبی نداشتم. حسی پبیه یک گوسفند. گوسفندی که زودتر از آن که به علف برسد، سیر شده است.

حالم خوب نیست.




کلمات کلیدی :

گوسپندمان کن

ارسال‌کننده : رائد در : 86/12/12 12:38 صبح

این چند وقت دوری دومین‏نویسی شاید بی ادب‏مان کرده است.

گوسپندان

    به گاه چرا

              می چرند.

 اما ما

    حتا به قدر گوسپندان پشت کوهی هم

           قدر لحظه‏های چریدن‏مان نمی‏دانیم...

خدایا! بی ادبی‏ست می‏دانم...

                 حال که گوسپندان

                        قدر روز و روزگار بیش‏تر می‏دانند

                                                     گوسپندمان کن...

 




کلمات کلیدی :

طفلکی...

ارسال‌کننده : در : 86/12/11 4:34 صبح

یا رفیق!

 

اینم از حسن ختام نگارش ما!
حیوانی نجیب و دوست داشتنی که هر جا کم میارن، اول سر این بیچاره رو...
طفلکی...!




کلمات کلیدی :

نمی نویسم!

ارسال‌کننده : در : 86/12/11 4:25 صبح

یا رفیق!

مرد و نامرد؟!
براش نمی نویسم! هرچند زیادی حرف داره!
فقط نمی دونم چرا یاد این بیت افتادم:
درد اگر مرد است با دل راست رویارو شود
پس چرا از پشت سر خنجر زد و نامرد شد؟

..............................
مال قیصره! کل شعرش رو خیلی دوست دارم! هبوط در کویر...

 




کلمات کلیدی :

می زنم زمین هوا میره!

ارسال‌کننده : در : 86/12/11 3:54 صبح

یا رفیق!

... و اما توپ قلقلی!
فکر کنم معروفتر از این حرفا باشه، که من بخوام ازش چیزی بگم!
همتون حفظید اون مدیحه ش رو دیگه؟... همون یه توپ دارم قلقلیه... ( حیف که سایه خانوم جونم گفته ننویسمش می خواد خودش بنویسه! وگرنه همین الان با هم یه بازخوانش داشتیم!!!)

یادم نیست کدوم عید بود... شاید نیمه شعبان!
آقای نقویان سخنران مجلس بود و سرو صدای بچه ها امونش رو بریده بود! بی هیچ تذکری گفت: خب اول بذارید برای بچه ها صحبت کنیم! و شروع کرد به خوندن یه توپ دارم... و بچه ها با چه ذوقی باهاش همراهی می کردن!
و بعد نوبت تفسیر شد!
می زنم زمین هوا میره... باید خودتونو بزنید زمین تا بتونید اوج بگیرید...
من این توپو نداشتم/ مشقامو خوب نوشتم... اگر اجر و پاداش می خوای بی زحمت نمی شه... مشقاتو خوب بنویس تا اجرشو بگیری...

و بعد تفسیر شعر که تموم شد، گفت من دیگه حرفی ندارم! هر چی می خواستم بگم تو همین شعر بود!!! ( البته مفصل تر از اینا بود تفسیر!! که در این مجال نگنجد، به چکیده اش قناعت کنید!)

سخنرانی یه طرف، تدبیر و روش برخورد با مخاطبا طرف دیگه... درس قشنگی بود برام، که متاسفانه کم می بینم بین سخنرانا...!




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4      >