سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فعلا برویم بمیریم

ارسال‌کننده : رائد در : 87/12/19 12:33 صبح

من مردم هستم. یکی از همان مردمی که تلویزیون می‌گوید می‌آیند رای می‌دهند و رای‌شان تودهنی به استکبار جهانی و امپریالیزم است. من انتخاب می‌کنم، کسی که من ‌به‌ش رای می‌دهم، یا رای می‌آورد،‌ یا رای نمی‌آورد.

من رای داده‌ام. حق دارم. کم‌ترین حق‌ام این است که آن کسی که رای آورده باید طبق قانون رفتار کند. یکی دیگر از کم‌ترین حق‌هایم این است که اگر آن کسی که رای آورده، طبق قانون عمل نکرد، سازمان‌ها و نهادهای نظارتی، بزنند توی دهن‌اش. یکی دیگر از کم‌ترین حق‌هایم این است که اگر نهادهای نظارتی نزدند توی دهن آن کسی که خلاف قانون رفتار کرده، بروند بمیرند همه‌شان.

من مردم هستم. یکی از همان مردم. رای دادم. کسی که به‌ش رای دادم، برنده شد. البته باید حق داد به نهادهای نظارتی، که پس از پیروزی انقلاب، چند سالی وقت داشته باشند برای جان گرفتن و قوی شدن، و بنابراین باید بعضی از تخلف‌ها و کثافت‌کاری‌ها و بی‌شعوری‌ها را نادیده گرفت؛ به هر حال ما در دوره‌ی گذار تشریف داریم.

یک راه‌حل می‌ماند؛ تا آن روزی که نهادهای نظارتی جان بگیرند و بتوانند کم‌ترین وظیفه‌های قانونی‌شان را انجام دهند، من که یکی از همان مردم هستم، می‌توانم بروم بمیرم. راه‌حل بسیار خوبی است.

حرف حق نیازی به مثال ندارد؛ +



کلمات کلیدی : انتخابات

دموکراسی مجازی

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/12/17 1:10 عصر

دموکراسی در واقع یه کلمه‌ی یونانیه که از ترکیب دو کلمه‌ی دموس (مردم) و کراتوس‌ (حاکمیت و قدرت) تشکیل شده. این کلمه در لغت به معنای حکومت کردن مردم اطلاق می‌شه. طبیعیه‌ که حکومت مردم بر مردم چندان عاقلانه نباشه. مثلا فرض کنید در ایران هفتاد میلیون نفر بخوان بر هفتاد میلیون نفر حکومت کنند! پس بهتره دموکراسی رو این طور تعریف کنیم که دموکراسی به معنای حکومت نمایندگان مردم بر مردم است. البته به شرط قانون‌مندی. با این وجود مفاهیمی که در کنار این واژه مطرح می‌شه عبارتند از: آزادی، احساس قدرت در مردم، قانونمداری، انتخابات، جامعه‌ی آزاد و ...

خب با این تعاریف بریم دموکراسی مجازی رو مورد بحث قرار بدیم. اونم در 2 دقیقه.
من معتقدم چیزی به اسم دموکراسی در دنیای مجازی وجود نداره. چه در خبرگزاری‌های معتبر جهان همچون بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان و فرانس‌پرس تا خبرگزاری‌های خودمون همچون ایرنا و ایسنا و فارس و مهر. چه از سایت‌های مدعی دموکراسی همچون بالاترین. یا نظرسنجی‌های انتخاباتی یا انتخاب وبلاگ برتر و این‌ها. هیچ‌کدومش صد در صد بر پایه‌ی رای و احترام به کاربر نیست. در پشت پرده سیاست‌ها و برنامه‌های خودشون اجرا می‌شه.



کلمات کلیدی :

برنامه هفته

ارسال‌کننده : در : 87/12/16 11:18 عصر

سلاام!

جناب مدیر امر فرمودند که این هفته «زینب» مدیر دومین باشد! البته از آنجایی که من به کلمه ی «مدیر» حساسیت شدیدی دارم قبول نکردم. مدیر همان آقای احسان بخش هستند! بنده فقط اطاعت امر نموده و برنامه هفته را می دهم!

 

8 موضوع داده می شود که نویسنده های محترم به خواست خودشان یکی را انتخاب می کنند. اما پس از انتخابِ هر موضوع توسط یکی از دوستان، آن موضوع از لیست موضوعات داده شده حذف می شود.(چقدر -موضوع-موضوع- کردم ها!!) پس بدین ترتیب هر روز قدرت انتخاب کاهش می یابد.

و اما موضوعات هفته: انتخابات، دموکراسی مجازی، تساوی، سرمایه های اجتماعی، بهای آزادی، صورت مسئله، سنگ و آیینه، کراوات!

شنبه:جناب مدیر

یکشنبه: سایه جون

دوشنبه: آقا رائد

سه شنبه: سلما جون

چهارشنبه: آقای فضل الله نژاد

پنجشنبه: آقا اسماعیل

جمعه: کوثر جون




کلمات کلیدی :

گُم شدگان!

ارسال‌کننده : در : 87/12/16 1:7 عصر

انتظار دارید در یک نوشته که خواندنش دو دقیقه باید طول بکشد، بروم اصل و ریشه لغوی و اصطلاحی و تاریخی «سینما» را در بیاورم و این‏جا بنویسم؟ عُمراّ ! در این دو دقیقه فقط فرصت می‏کنم یک نمای این عروس خوش‏نمای سی‏هزار رنگ مدهوش‏نما را به یاد خودم و شما بیاورم که همان دل‏بَری است. تمام یک آدم که عقل و هوش نیست! دل و دیده هم دارد. بماند که بعضی از آدم‏ها انگار جز همین دل دل و دیده ندارند.
حالا طرف این را فهمیده و چندین‏سال زحمت می‏کشد و با هزار رنگ و لعاب خیره کُننده جماعتی را دور دنیا و غیر دُنیا می‏گرداند تا آخرش وقتی می‏گوید:
«توماس حواری رستاخیز مسیح را باور نمی‏کرد، چون با واقعیات ذهنی اش تطبیق نداشت.اما بالاخره باور کرد.»*
جماعت مدهوش گُم‏شده در وادی حیرت، همراه با قهرمان عقل‏گرای دیر‏باور، روحشان آماده شود برای این‏که هر چه آن‏ها! گفتند، باید باور کرد. بعد هرچه شما تلاش کنی و دلیل و منطق نشان بدهی، می‏بینی که:‏ نرود میخ آهنی در سنگ! یادتان نیست امام حسین علیه السلام در روز عاشورا به جماعت چه گفت؟
آری ! این‏گونه است برادر .
 * مکالمه دو نفر از شخصیت های اصلی سریال گمشدگان در قسمت 6 از فصل پنج، درکلیسا قبل از بازگشت به جزیره.
*************************************************************
اما بعد از دو دقیقه: در ابتدا روز شهادت امام حسن عسکری علیه السلام راخدمت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، و همه دوست‏داران اهل بیت ع تسلیت عرض می‏کنم و به تناسب موضوع، یاد و خاطره شهید عزیز سید مرتضی آوینی را گرامی می‏دارم.
همچنین می خواهم در مورد یک چیز نظریه بدهم با این‏که سعی می‏کنم کمتر این‏کار را بکنم:
 گمان می‏کنم مکالمه مورد اشاره، حداقل یکی از اهداف این سریال طولانی و عظیم و پُر بیننده است. حل مُشکل بزرگ تاریخ مسیحیت تحریف شده، که می‏گوید باید بپذیری، بدون این‏که عقل بذیرد.
و در آخر این‏که شرمنده همه دوستان همراه در این وبلاگ هستم اگر به ظاهر رای و نظری از من نمی‏بینند، اما تنها وبلاگی است که علاوه بر متن، قسمت نظرات را هم در ریدر دارم و دنبال می‏‏کنم. 
برای همه دوستان به خصوص حامد عزیز آروزی موفقیت دارم.




کلمات کلیدی : سینما، فیلم، سریال، شهید آوینی، گمشدگان، lost

آن تک پاراگراف آخر کشکول

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/12/15 2:0 صبح


به اطلاع کلیه‌ی خوانندگان عزیز می‌رساند که این پست فقط همان پاراگراف آخر است. بقیه‌اش جز پست نیست و خط‌خطی شده است و شما هم نخوانید. مسئولیتش با خودتان.


ای بابا. مگر «کشک» است یک موضوعی که پنج سال از بهترین سال‌های عمرت درگیرش بوده را بخواهی در مدت دو دقیقه خلاصه کنی؟ نه! «کشکول» است! بی‌شعور! وقتی دارم جدی صحبت می‌کنم تیکه ننداز. حسن! یادت می‌آید یک‌بار داشتی با تلفن صحبت می‌کردی من به شوخی گفتم: «حسن صداشو کم کن! صدای دختره داره میاد» یادت می‌آید همان لحظه گوشی را قطع کردی و داد زدی: «بی‌شعور!؟ با دختر صحبت نمی‌کردم.» این بی‌شعور را از تو یاد گرفتم. بین خودمان باشد، عجب خری بودی‌ها. این پاراگراف کلی بد آموزی دارد. راضی نیستم اگر بخوانیدش. می‌دانم همه بعد از خواند کل پاراگراف به این جمله می‌رسید. خب پس بخوانید.


ببخشید، مثلا قرار بود در مورد موضوع کشکول بنویسم. حتی یک‌بار هم نشده که محض رضای خدا برگردم و آرشیو کشکول را نگاه کنم. می‌ترسم. خیلی می‌ترسم. ای کاش امشب به جای من، «زینب خانم» می‌نوشت. او خیلی بهتر از من کشکول را می‌شناسد و با آن ارتباط دارد. اتفاقا امشب برایش آفلاین هم گذاشتم. ولی خب نبود که جواب دهد. می‌ترسم همه‌ی خاطرات قشنگ گذشته با خواندن آرشیو کشکول برایم تداعی شود. الان هم قشنگ است خب. اه. چرا امشب هیچی نمی‌توانم بنویسم؟

یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچ‌ سرویس دهنده‌ای جز پرشین‌بلاگ نبود. خلاصه رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا موشه. ای بابا. امشب چه مرگم شده؟ این‌ها را به حساب طنز نگذارید یک وقت. این وقت شب، اوج پراکندگی ذهنی به سراغم آمده. اه. این هم خطخطی.

از ایسنا تماس گرفته. می‌پرسد که هدف از وبلاگ‌نویسی شما چه بوده است؟ انتظار دارد بگویم هدفم از نوشتن این وبلاگ، رضای خدا و امام زمان، خدمت به مردم و در راستای اهداف نظام جمهوری اسلامی ایران است. همان لحظه جواب می‌دهم از کودکی از مشق نوشتن فراری بودم. با هر کلکی که بود تکالیفم را نمی‌نوشتم. این اخلاق ماند تا دانشگاه. هنوز که هنوز است بعد از هشت ترم یک صفحه جزوه ندارم. وقتی با کامپیوتر و وبلاگ آشنا شدم، حس کردم که دیگر همه چیز حل شده است. نیاز نبود خودکار دستم بگیرم و بنویسم. تایپ می‌کردم و در وبلاگ قرار می‌دادم. هدفم از وبلاگ‌نویسی همین بود. خب حالا که چی؟ می‌خواستی بگویی به خاطر کشکول با تو مصاحبه کرده‌اند؟ خب خوش به حالت. خیلی شخصیت مهمی هستی. حالا خط بکش روش!


در این پنج سال بیش از 20 وبلاگ متنوع داشته‌ام. در همه‌ی سرویس‌بلاگ‌ها. هیچ کجا برای من کشکول جوان نمی‌شود! فقط مانده بود شعر کرب‌وبلا را در این یادداشت عوض کنی که این هم زحمتش را کشیدی. خاک بر سرت.رویش خط بکش تا برادران گشت امر به معروف پیدایش نشده است.


اصلا چه کسی گفته که منظور خانم مدیر از موضوع «کشکول» همان وبلاگ وامانده‌ی درب و داغون توست؟ نیست؟ نه نیست؟ کی گفته نیست؟ من! اگر اینطوریه که تو می‌گی خب پس چرا این موضوع رو نذاشت برای سایه‌خانم مثلا؟ خب وقتی برای من گذاشته، حتما می‌خواسته به من ربطش بده. منم خب تنها شخصیت مهم و بین‌المللی هستم که اسم وبلاگم کشکوله دیگه! بی‌شعور! کی به شما اجازه داد زبان معیار این مطلب را به زبان عامیانه تغییر دهی؟ ای بابا. این مردک چرا این‌قدر فحش می‌دهد امشب؟ مگر وبلاگ کمانگیر را نمی‌خواند که از او ادب یاد بگیرد؟

بچه که بودم، وقتی  پدر مرا به کتاب‌خانه‌ی فیضیه (همان جایی که آدم می‌روی داخل و آخوند می‌آیی بیرون) می‌برد، خودش کتاب‌های قطور عربی می‌گرفت و می‌خواند. من هم همان‌ها را برمی‌داشتم و مطالعه می‌کردم تا اگر احیانا برایش سوالی پیش آمد بتوانم هم مباحثه‌ای خوبی باشم. وقتی ذوق و شوق مرا برای مطالعه می‌دید می‌رفت برایم کتاب کشکول شیخ بهایی را می‌گرفت و می‌گفت این را بخوان. اگر کتاب‌های خودش مثلا 400 صفحه بود، کشکول شیخ بهایی 800 صفحه بود- می‌دانید که هشتصد صفحه‌ی چهارده سال پیش برابر سه هزار صفحه‌ی الان بود-. همین کارها را کرد که نرفتم آخوند شوم دیگر. ولی فکر می‌کنم از همان جا به وبلاگ‌نویسی علاقه پیدا کردم. نمی‌دانم هشت یا نه سالم بودم. فقط همین قدر یادم است که پدر که صد صفحه می‌خواند و نت برداری می‌کرد، من هم در همان زمان یکی از لطایف سه خطی شیخ بهایی را تمام می‌کردم و از اینکه این همه وقتم را برای این لطیفه‌ی بی‌مزه تلف کرده‌ام به شدت شاکی می‌شدم.






کلمات کلیدی :

چی چی تکونی!

ارسال‌کننده : در : 87/12/14 2:2 صبح

اصطلاح «خونه‌تکونی» گاهی وقت‌ها به بعضی چیزهای دیگر اضافه می‌شود که هیچ ربطی به «خونه» و «تکوندن» و این‌ها ندارد؛ مثلا «خونه‌تکونی دل»!
اگر آن «خونه» را برداریم و جزء اضافه شده را بگذاریم به جایش، می‌شود یک ترکیب جدید که می‌تواند خیلی کاربرد داشته باشد؛ مثلا «دل‌تکونی» یا «فکرتکونی»!
البته یک مشکل دیگر هنوز توی این ترکیب جدید هست. آدم با این قید «تکونی» ذهنش می‌رود به این سمت که مثلا دو تا لبه‌ی فکرش را با انگشت شست و سبابه بگیرد و محکم تکانش بدهد تا خاک و خُل‌هایش بریزد. البته با این حساب، «فکرتکونی» خیلی راحت‌تر از تکاندن خانه به آن سنگینی است! ولی وقتی بیاییم پای عمل، می‌فهمیم که این «خونه‌تکونی»، زحمتش از آن «فکرتکونی» چقدر کمتر است!
بیایید با همه‌ی این نواقصی که این ترکیبات جدید دارد، قبولشان کنیم. من امشب برحسب اتفاق، افتادم توی فکر «فکرتکونی». زیاد کار می‌برد، ولی نتیجه‌اش تکاندن گرد و خاک از «همه چیز» است.
دلم نمی‌خواهد بیشتر توضیح بدهم که فکرتان را محدود کنم. خودتان مصادیقش را پیدا کنید!




کلمات کلیدی : خانه تکانی، عید، نوروز، فکر، فکرتکونی، فکرتکانی

نَرَم نونوایی سنگین تَرَم!

ارسال‌کننده : در : 87/12/12 11:0 عصر

سلام دوستان دومینی.اول تبریک به خاطر بازدید دومین بعد هم موضوع نانوایی:
یادمه همین چند هفته پیش بود...رفته بودم(برای دومین بار در عمرم!) نونوایی...
از این نونوایی هایی بود که خیلی مدرنیزه بود بعد معلوم نبود نون لواش رو باید از کجا بگیرم!نون بربری از کجا!نون سنگک از کجا!
هیچی دیگه رفتم جلو دیدیم یه قفسه چوبی دوطبقه اس که روش یه عالمه(فکر کنم 20 تا) نون لواش رو همه.من فکر کردم خب باید از همونجا برداریم دیگه...رفتم خیلی ریلکس شروع کردم به شمردن...یک...دو...سه...چهار...وسط این شمردنم یک صدای نامفهومی شنیدم...متوجه خانومی شدم که زل زدن به من...رو کردم سمتشون و گفت:بله؟...گفت: قابلی نداره ها!...من در یک ثانیه 7 رنگ شدم و گفتم: اوه!مال شماست؟...ببخشید!
به هر حال10 تا لواش را خریداری کرده و بعد:
رفتم وایستادم تو صف نون بربری...یک ربع تو صف بودم بعد رسیدم جلو گفتم:
- آقا یه دونه می خوام...
صداهایی از پشت شنیدم که می گفتم:
خب دخترم چرا تو صف واستادی؟؟
من هم از همه جا بی خبر متوجه شدم یه دونه بدون صفه!
اینم ماجرای نون گرفتن ما!
بهتره من دنبال این جور کارها نرم...
توجیه: آخه من داداش بزرگتر دارم بعد دیگه موقعیتش پیش نیومده بود برم نونوایی مدرنیزه...




کلمات کلیدی :

بیایید ریاضی را دوست داشته باشیم

ارسال‌کننده : رائد در : 87/12/11 11:57 عصر

دوم و سوم دبیرستانم در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی گذشت. معلم هندسه‌مان آدم خوبی بود. این‌که می‌گویم خوب،‌ یعنی این‌که در کار معلمی‌اش آدم پی‌گیر و تلاش‌گری بود و اهل این نبود که فقط بیاید درسش را بدهد و فلنگ را ببندد و یاعلی، همین‌جور که دارم می‌نویسم، هر چه تلاش می‌کنم اسمش را به یاد بیاورم، فایده‌ای ندارد. خب یادم آمد؛ خلیل عامری بود اسمش.

با راه‌نمایی‌های آقای عامری، یک مقاله نوشتم با عنوان «بیایید ریاضی را دوست داشته باشیم.»

دو تا از واکنش‌های نوشتن این مقاله را این‌جا می‌نویسم.

1- صبح روز دوشنبه بود. بینش داشتیم با محمدعلی حیاتی، که معلم بینش بود و خیلی دوستش داشتم و این هم آدم خوبی بود با همان تفسیر بالا. مدیرمسئول تنها روزنامه‌ی محلی آن دور و اطراف بود. عینکش را برد بالا،‌ سرش را آورد پایین، رو به من گفت آقای سه نقطه شما هستی؟ احتمالا گفتم بله، یا شاید فقط سری تکانده باشم مثلا به علامت همین طور است که می‌فرمایید. گفت مقاله‌ی شما امروز توی سه نقطه -که همان اسم روزنامه باشد- چاپ شد.

و ما را باش که از ذوق در پوستین خود نمی‌گنجیدیم و این‌ها. بعد هم که دیدیم، مقاله‌مان نصف یک صفحه از روزنامه‌ی 8 صفحه‌ای را گرفته بود.

2- چند هفته بعد مدیر مدرسه‌ای که سال اول دبیرستان را آن‌جا خوانده بودم دیدم. همیشه از دیدنش لذت می‌بردم. همین یک ماه پیش هم وقتی از دور دیدمش، کلی ذوق نمودیم. خب. گفت ما وقتی اون مقاله رو دیدیم، زدیم توی تابلوی اعلانات مدرسه که همه ببینن که این مدرسه چه مفاخری هیجده تا علامت تعجب رو به جهان تقدیم کرده. و این رو هم گفت که بچه‌های مدرسه، چه فحش‌هایی که بار نویسنده‌ی محترم اون مقاله نکرده‌اند؛ «حالا انگار خودش کیه» و «فکر کرده مثلا انیشتینه واسه ما ریاضی‌دان شده» و «ما داریم این‌جا زیر چرخ‌های ریاضی خورد و خمیر می‌شیم اون وقت...» و این‌جور حرف‌ها.

البته من فحش و فضاحت‌ها رو خیلی تلطیف نمودم. خودتون به سلیقه‌ی خودتون برگردونید به حالت اولیه. احساس می‌کنم چیز مزخرفی نوشتم. اگه شما هم تایید می‌کنید،‌ ببخشید.




کلمات کلیدی :

پس گردنی

ارسال‌کننده : در : 87/12/11 11:31 صبح

شنیدید می‌گن چاه مکن بهر کسی اول خودت بعدش کسی؟ 

ما هم اومدیم یه موضوع نسبتا سخت و طنزی رو به آقا اسماعیل دادیم که موضوع به دستشون نرسید. با کلی وبلاگ‌نویس هم در رابطه با مهمان هفته شدن صحبت کردم که ناز کردن و من اصلا منت‌کشی رو دوست ندارم. خلاصه رسید به خودم. 

اگه بخوام از سوتی‌هام براتون بگم که می‌شه کل روزهایی که زندگی کردم. یادمه دو سال پیش خیلی مرتب و منظم و اتو کشیده با کفش‌های پاشنه سه‌سانتی و کلی غرور و خود تحویل‌گیری مزمن اماده‌ی رفتن به محلی بودم. خیلی متین داشتم می‌ر‌‌فتم که یهو به دو راهی پر از خاک و خول رسیدم.

 به راهم ادامه دادم که شد آنچه نباید می‌شد ...نه چاله‌ای، نه دست‌اندازی و نه هیچ چیز دیگه ولی من خوردم زمین!!! طوری که تمام چادر و مانتو و شلوارم پر از خاک شد. حتی پسری هم که اونجا بود از فرط خنده زیاد پشتشو کرد بهم و فقط بی‌صدا می‌خندید. 

نمی‌دونستم بلند بشم؟ بشینم؟ خاک چادرمو بتکانم؟ بخندم یا بغض کنم؟ فقط می‌دونستم که از خجالت یه دو کیلویی لاغر شدم و من مامانم میخواااااااااام. البته این سوتی، بد شانسیه که اکثرا براتون اتفاق افتاده ولی من هیچ وقت یادم نمیره. البته من غروری نسبت به کسی هم نداشتم فقط پیش خودم کمی حس بزرگی کردم؛ همین. ولی با پس گردنی خدا دیگه هیچ وقت با غرور روی زمینش راه نمی‌رم. اگه پستم جالب نبود ببخشید، نطلبیده بودم دیگه. فقط برای خالی نبودن دومین نوشتم. 
یا علی



کلمات کلیدی :

دوگانه

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/12/10 1:39 صبح

اپیزود اول
دستپاچه گی در رفتار مادر دیده میشد. گاهی به سمت آشپزخانه می دوید و غذارا هم میزد و مجددا برمیگشت به سمت اتاق و ورق ها را زیر و رو میکرد. گاهی هم با کلافه گی ساعت را نگاه میکرد و زیر لب خطاب به مهمانهای ناخوانده صحبت میکرد. پدر بعد از اینکه با موبایل حرفش تمام شد به سمت میز تحریر برگشت و به دنبال رنگ آبی آسمانی مدادها را زیرو رو میکرد. با غرغر مادر کار رنگ را سرعت داد.

سارا از جلوی تلویزیون ، کمی با اکراه سرش را از سمت تلویزیون برگرداند و خطاب به مادر: مامان باید تمومش کنی ها. به بابا هم بگو حتما جلدش کنه. خانم معلممون قبل از عید گفته برا هر کی تمیزتر باشه جایزه داره

اپیزود دوم
کش و قوسی به بدنش داد و از لای پرده بیرون را نگاه کرد و با دیدن فرش های شمسی خانم که روی پشت بام منزل روبرو خودنمایی میکرد، یادش آمد که تمام دیشب تا صبح باران می آمده. یاد خواب دیشب افتاد. چادرش را از جالباسی برداشت و با آرامشی خاص از خانه بیرون رفت. کارگر میترا خانم برا ی چندمین نوبت، شیشه ها را تمیز میکرد.

کلید انداخت داخل در و با ورود به خانه، بوی نان تازه تمام خانه را پر کرد. نانها را روی میز آشپزخانه گذاشت و با یاد آوری خواب دیشب، با لبخندی بر لب به سمت قاب عکس رو ی طاقچه برگشت و با صدای بلند بچه ها را صدا زد. در برابر چشمان متعجب بچه ها پرده ها را به کناری زد و پنجره را باز کرد و خطاب به بچه ها گفت: آماده بشین بعد از خوردن صبحانه ، بریم خرید و برگردیم و خونه رو نظافت کنیم، بوی عید میاد..


کلمات کلیدی :

<      1   2   3      >