سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نزنید ما را

ارسال‌کننده : رائد در : 88/1/23 12:57 عصر

ما که هیچ‌وقت اهل دعوا نبودیم. این ضرب‌المثل‌های خوب ِ اعتماد به نفس زیاد کن را هم نشنیده بودیم. تازه اگر شنیده بودیم هم مگر فایده‌ای داشت؟‌ یا اوضاع عوض می‌شد؟
نه. الکی سر تکان نده و توی دل‌ات نگو «می‌فهمم چی می‌گی دااش.» ما خودمون هم نمی‌دونیم چی کشیدیم!
جونم براتون بگه از وقتی خودمون رو شناختیم، یه خواهر بزرگ داشتیم که از صد تا شیر بیشتر قدرت داشت. همیشه هم که زخمی شمشیر تیزش بودیم. البته بقیه‌ی خواهر برادرا -دختر و پسر- موش بودند در برابرش!
بله. بالاخره ما همین جا با ضرس قاطع می‌گوییم که به عنوان یک شیر شکست خورده و خاطره‌ی شیر بودن از یاد برده، اعتراف می‌نماییم که «دخترا شیرن عینهو شمشیرن/ پسرا هیچی اصلا بی‌خیال، خودت چطوری؟»
هر چه هم در ذهن‌مان دنبال کلکسیون افتخارات شیر و شمشیر، و از آن سو موش و این چیزها می‌گردیم، خبری نیست که نیست؛ کلکسیون که هیچ! حتی یک عدد هم «یافت می‌نشود». ولی چشم. از این به بعد تلافی می‌کنیم! قول می‌دهیم اصلا قربان. به خدا اشتباه کردیم. نزنید ما را با این نگاه ِ «بی‌عرضه‌ی آبروی پسرا رو بردی تو هم!»تان.



کلمات کلیدی :

خوب نیست!

ارسال‌کننده : رائد در : 88/1/16 2:40 صبح

اجازه ما رو می گید؟ ما که انشامون خوب نیست که. ما اجازه همیشه انشامون رو تک می گرفتیم؛ ولی چون شمایید چشم.

انشا از سطر بعد.

خوووب. خیلی خوب. خب قرار نیست سفرنامه و خاطره بنویسیم که؛ قراره انشا بنویسیم. یکی از خوبی های بزرگش این بود که کلی جا رفتم، که بعضی هاش رو ده سال بود نرفته بودم؛ با اینکه جای دوری نبودن، و به راحتی می شد برم و نرفته بودم تا این بار.

یه شب قرار بود بریم یکی از این جاها. یه خونه بود که من دقیقا ده سال بود نرفته بودم. خونه ی عموی پدرم بود و دو سه ساعتی با خونه ی خودمون فاصله داشت. از بس ذوق زده بودم، شب قبل از رفتن، دزدکی از یکی از بچه هاشون درباره ی خونه شون پرسیدم.

چشم تون روز بد نبینه. بچه هه از اینایی بود که همه چی رو ریز ریز شرح می داد. متوجه شدم فردا که می رم اونجا، هیچ خبری از اون چیزایی که من یادمه نیست. حداقل اون خونه ای که می خواستیم بریم، کاملا نابود شده بود و به جاش چهار تا ساختمون برای چهار تا بچه هاشون ساخته بودن.

من ِ خوش حال رو بگو که سراغ اون در چوبی بالایی خونه، اون اتاق تک کنار در، اون باغچه ی وسط خونه و غیره رو از اون پسر می پرسیدم و ایشون هم نامردی نمی کردن و هر بار با هدیه کردن یک پوزخند، و با حرکات چشم نواز سر و دست، به من می گفت که «از مریخ اومدی بابا جون؟!»

ولی خدا رحم کرد همون روز، یه کوچه ای رو پیدا کردم که کلی وقت بود آرزوی دیدنش رو داشتم، و جالب اینکه حتی چیزایی که همون ده سال پیش روی دیوار یا روی تیربرق نوشته بودن رو یادم مونده بود. شهر از این رو به اون رو شده بود. خدا رو شکر حرص همه رو در آوردم از بس گفتم «اینجا رو من فلان سال پیش اومدم. اونجاش اینجوری بود و اینجاش اونجوری.»

خیلی ها، خیلی جاها و خیلی فضاها رو دیدم که سال ها بود ناامید شدم از حس کردن شون. خدایا شکرت.

اجازه ما که گفتیم انشامون خوب نیست. نگفتیم؟




کلمات کلیدی :

یک دقیقه تحمل ام کن

ارسال‌کننده : رائد در : 87/12/25 1:45 صبح

شرمنده‌ام از اینکه دوست ندارم بگویم افتخارآمیزترین روز سال 87 برای من،
کدام روز بوده؛ اما یک نکته را دوست دارم بگویم. شاید از خواندن این نوشته
چیزی دستگیرتان نشود؛ پیشاپیش عذرخواه‌ام.


یک اتفاق، یک تصمیم، یک رفتار یا یک حرکت، می‌تواند در یک آن، هزاران وصف داشته باشد. خاطره‌انگیز باشد، افتخارآمیز باشد، به یاد ماندنی باشد و غیره. همه‌ی این وصف‌هایی که گفتم، وصف‌های مثبت‌اند -حدودا-.

یک اتفاق، یک تصمیم، یک رفتار یا یک حرکت، می‌تواند در یک آن، هزاران وصف متضاد داشته باشد. بگذارید مثال بزنم. کودکی را در خیابان می‌بینید که گدایی می‌کند. کمک‌اش می‌کنید. کار بسیار خوبی می‌کنید. صدقه می‌دهید. این صدقه دادن می‌تواند خاطره‌انگیزترین کار زندگی شما بشود؛ از آن سو،‌ این صدقه دادن، می‌تواند زشت‌ترین کار ممکن باشد، اگر روحیه‌ی مفت‌خوری در آن کودک تقویت شود. این یک مثال ناقص بود، با توضیحی ناقص.

همه‌ی این‌ها را گفتم برای اینکه بگویم گاهی خاطره‌انگیزترین و زیباترین و افتخارآمیزترین لحظه‌های زندگی، دقیقا تلخ‌ترین و زشت‌ترین و آزاردهنده‌ترین و وحشتناک‌ترین بخش زندگی می‌شوند؛ و تو می‌مانی بالاخره وجه زیبایش را ببینی یا وجه زشت‌اش.

شاید این حرف‌ها، تفسیری باشد از اینکه دنیا دار تزاحم است. تزاحم و تداخل هزاران رخداد و احساس و تصمیم و درست و نادرست، در یک پدیده.

باز هم پوزش می‌طلبم بابت بی‌ربط‌گویی‌هایم. همه‌ی سال‌های آمده و نیامده‌تان سرشار شادی و شور و روشنایی.



کلمات کلیدی :

فعلا برویم بمیریم

ارسال‌کننده : رائد در : 87/12/19 12:33 صبح

من مردم هستم. یکی از همان مردمی که تلویزیون می‌گوید می‌آیند رای می‌دهند و رای‌شان تودهنی به استکبار جهانی و امپریالیزم است. من انتخاب می‌کنم، کسی که من ‌به‌ش رای می‌دهم، یا رای می‌آورد،‌ یا رای نمی‌آورد.

من رای داده‌ام. حق دارم. کم‌ترین حق‌ام این است که آن کسی که رای آورده باید طبق قانون رفتار کند. یکی دیگر از کم‌ترین حق‌هایم این است که اگر آن کسی که رای آورده، طبق قانون عمل نکرد، سازمان‌ها و نهادهای نظارتی، بزنند توی دهن‌اش. یکی دیگر از کم‌ترین حق‌هایم این است که اگر نهادهای نظارتی نزدند توی دهن آن کسی که خلاف قانون رفتار کرده، بروند بمیرند همه‌شان.

من مردم هستم. یکی از همان مردم. رای دادم. کسی که به‌ش رای دادم، برنده شد. البته باید حق داد به نهادهای نظارتی، که پس از پیروزی انقلاب، چند سالی وقت داشته باشند برای جان گرفتن و قوی شدن، و بنابراین باید بعضی از تخلف‌ها و کثافت‌کاری‌ها و بی‌شعوری‌ها را نادیده گرفت؛ به هر حال ما در دوره‌ی گذار تشریف داریم.

یک راه‌حل می‌ماند؛ تا آن روزی که نهادهای نظارتی جان بگیرند و بتوانند کم‌ترین وظیفه‌های قانونی‌شان را انجام دهند، من که یکی از همان مردم هستم، می‌توانم بروم بمیرم. راه‌حل بسیار خوبی است.

حرف حق نیازی به مثال ندارد؛ +



کلمات کلیدی : انتخابات

بیایید ریاضی را دوست داشته باشیم

ارسال‌کننده : رائد در : 87/12/11 11:57 عصر

دوم و سوم دبیرستانم در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی گذشت. معلم هندسه‌مان آدم خوبی بود. این‌که می‌گویم خوب،‌ یعنی این‌که در کار معلمی‌اش آدم پی‌گیر و تلاش‌گری بود و اهل این نبود که فقط بیاید درسش را بدهد و فلنگ را ببندد و یاعلی، همین‌جور که دارم می‌نویسم، هر چه تلاش می‌کنم اسمش را به یاد بیاورم، فایده‌ای ندارد. خب یادم آمد؛ خلیل عامری بود اسمش.

با راه‌نمایی‌های آقای عامری، یک مقاله نوشتم با عنوان «بیایید ریاضی را دوست داشته باشیم.»

دو تا از واکنش‌های نوشتن این مقاله را این‌جا می‌نویسم.

1- صبح روز دوشنبه بود. بینش داشتیم با محمدعلی حیاتی، که معلم بینش بود و خیلی دوستش داشتم و این هم آدم خوبی بود با همان تفسیر بالا. مدیرمسئول تنها روزنامه‌ی محلی آن دور و اطراف بود. عینکش را برد بالا،‌ سرش را آورد پایین، رو به من گفت آقای سه نقطه شما هستی؟ احتمالا گفتم بله، یا شاید فقط سری تکانده باشم مثلا به علامت همین طور است که می‌فرمایید. گفت مقاله‌ی شما امروز توی سه نقطه -که همان اسم روزنامه باشد- چاپ شد.

و ما را باش که از ذوق در پوستین خود نمی‌گنجیدیم و این‌ها. بعد هم که دیدیم، مقاله‌مان نصف یک صفحه از روزنامه‌ی 8 صفحه‌ای را گرفته بود.

2- چند هفته بعد مدیر مدرسه‌ای که سال اول دبیرستان را آن‌جا خوانده بودم دیدم. همیشه از دیدنش لذت می‌بردم. همین یک ماه پیش هم وقتی از دور دیدمش، کلی ذوق نمودیم. خب. گفت ما وقتی اون مقاله رو دیدیم، زدیم توی تابلوی اعلانات مدرسه که همه ببینن که این مدرسه چه مفاخری هیجده تا علامت تعجب رو به جهان تقدیم کرده. و این رو هم گفت که بچه‌های مدرسه، چه فحش‌هایی که بار نویسنده‌ی محترم اون مقاله نکرده‌اند؛ «حالا انگار خودش کیه» و «فکر کرده مثلا انیشتینه واسه ما ریاضی‌دان شده» و «ما داریم این‌جا زیر چرخ‌های ریاضی خورد و خمیر می‌شیم اون وقت...» و این‌جور حرف‌ها.

البته من فحش و فضاحت‌ها رو خیلی تلطیف نمودم. خودتون به سلیقه‌ی خودتون برگردونید به حالت اولیه. احساس می‌کنم چیز مزخرفی نوشتم. اگه شما هم تایید می‌کنید،‌ ببخشید.




کلمات کلیدی :

پیشنهاد روشن

ارسال‌کننده : رائد در : 87/12/4 10:6 عصر

یادم باشد همین الان داشتم می‌نوشتم، یک حرکت ناخودآگاه باعث شد همه‌ی چیزهایی که نوشته بودم بپرد. سلام آقای پارسی‌بلاگ.

خب. از این که بگذریم، نوشته بودم که بیاییم و این هفته یک کودتای خزنده انجام بدهیم و موضوع را عوض کنیم. البته خیلی کار بدی است که آدم دستور مدیر را بی‌خیال شود، اما فکر نمی‌کنم همینگوی هم توانسته باشد دوازده ساعته یک داستان خلق کند، آن هم داستانی که چند نفر دیگر هم بخواهند پی آن را بگیرند و ادامه‌اش بدهند.

علاوه بر این،‌ بالاخره تکلیف وبلاگ ما هنوز روشن نیست. نمی‌دانیم قرار است این‌جا چه اتفاقی رخ بدهد. البته می‌دانیم وبلاگ است و گروهی بودن‌اش را هم می‌دانیم، اما بیش از این چیزی نمی‌دانیم.

این هفته، پیشنهاد بدهیم. گله‌گذاری و انتقاد و «کاش اون وقت اینجوری نشده بود» و «من اصلا حالم بد شد وقتی اونجوری شد» را بگذاریم کنار و پیشنهادهای روشن و کاربردی بدهیم برای ادامه‌ی کار دومین.

اول از خودم. بیاییم و برای هر روز، یک موضوع مشخص، یا یک قالب مشخص بگذاریم. مثلا کلی نوشته بودما. آدم با چه انگیزه‌ای بنویسه! نق زدن بسه. خب. قالب‌هایی مثل طنز، «گیر دادن به یک خبر»، گفت‌وگو، حدیث با توضیح کوتاه. خب من چند تای دیگه هم نوشته بودم که الان یادم نمی‌آد. موضوع هم مثل بهداشت و سلامت، فرهنگ و اجتماع، دین و زندگی(بله. می‌دونم یاد دبیرستان می‌افتی، اما زمان ما اسم‌ش یه چیز دیگه بود!) و ایضا این‌جور چیزها.

پیشنهاد دوم. خب بابا جان من. وقتی حال نوشتن نداری، مجبور نیستی که همین جوری یه چیزی بنویسی که نوشته باشی. خب ننویس اصلا. نه. بنویس. ولی حالا سعی کن توی همون بیست و چهاااااااار ساعتی که وقت داری، به‌ش فکر کنی و یه چیز به درد بخور بنویسی. به خودم هم دارم می‌گویم به خدا. هر وقت هم چیزی نوشتیم، -به جان من- بیاییم یک بار با این دید که «اینی که نوشتیم به چه دردی می‌خوره حالا» نوشته‌مان را بخوانیم. و انصاف بدهیم و اگر به درد نمی‌خورد همان جا پرینت بگیریم و پاره‌اش کنیم.

پیشنهادهای من تمام شد. برای این که به درد نخور نشود، ادامه نمی‌دهم. چیز دیگری اگر به ذهن‌ام رسید، یا همین جا اضافه می‌کنم و یا توی نظرات می‌نویسم.

یک پیشنهاد به درد بخور؛ وقتی می‌خواهید «اینتر» بزنید و برید پاراگراف بعدی، دو تا «اینتر» بزنید. به اندازه‌ی نوشته‌ها هم دست نزنید. و ایضا به رنگ‌اش.



کلمات کلیدی : داخلی

تنها برای لذت

ارسال‌کننده : رائد در : 87/10/9 1:55 صبح

پیش از این‌که نوشتن اصل حرفم را آغاز کنم، هش‌دار می‌دهم که ممکن است خواندن این نوشته، آزاردهنده باشد. این نوشته، کاملا مربوط به مسایل داخلی وبلاگ دومین است و اگر نویسنده‌ی دومین، یا اهل آن نیستید، ممکن است خواندن این نوشته، مشکوک‌تان کند به شنیدن غیبت.

1- شاید از نظر من که ادبیات خیلی برای‌ام مهم است، بزرگ‌ترین عیب دومین این باشد که بین بند (پاراگراف) ها فاصله‌ی کافی نمی‌اندازد تا خواندن نوشته آسان بشود و این احساس را القا نکند که متن طولانی است.

2- نه حوصله‌اش را دارم، و نه نیازی می‌بینم بنشینم و ریز ریز دومین را نقد کنم. نمی‌خواهم این‌جا نمایش بلد بودن نقد بدهم که. خیلی از این نقدهایی که در نوشته‌های پیشین آمده است، تنها در جهت نمایش نقد کردن بوده و نه خود نقد کردن.

3- به نظر من، مشکل دومین، مفسده‌ی مدیریتی است. این‌که گفتم مشکل، و مثلا نگفتم بزرگ‌ترین مشکل یا مثلا یکی از مشکلات، دلیلش این است که فکر می‌کنم مشکل دومین این است، و مواردی که در نوشته‌های پیشین ردیف شده است، اصلا مشکل نیست. آن‌ها چیزهایی است که اصلاح کردن‌اش نیازی به نوشتن این حرف‌ها و گذراندن یک هفته و اختصاص یک هفته‌ی وبلاگ دومین به آن ندارد.

مفسده‌ی مدیریتی یعنی چه؟ توضیح می‌دهم. تصور کنید حاکمیت دنیا به دست من است. بله. محال است، اما حالا شما لطف کنید و تصور کنید تا من حرف‌ام را بزنم. من حاضر نیستم به بهانه‌ی حاکمیت بر دنیا، حتی یک بی‌انصافی در حق کسی بکنم. حاضر نیستم برای این‌که اقتدار من حفظ شود، رفتاری کنم که درست نباشد.

هدف من نقد دومین است. آن هم به امید اصلاح. آن هم البته نه بی‌رحمانه؛ آن‌چنان که مدیر محترم دومین در نوشته‌شان خواسته‌اند. خدا را شاهد می‌گیرم که اگر نمونه می‌آورم، تنها برای روشن شدن بحث است. این‌جا را نگاه کنید تا حرف‌ام را بزنم. حالا که خواندید باید بگویم حرف خاصی ندارم، تنها می‌خواهم این‌جا را هم ببینید. سطر سوم را بخوانید. اشاره به همان کامنتی است که اول دیدید. نتیجه‌ چه شد؟ این‌جا دومین است. تنها یک وبلاگ، که حداکثر ممکن است هزار بازدیدکننده روزانه داشته باشد. چه دلیلی ممکن است وجود داشته باشد که مدیر دومین، به خودش اجازه بدهد درباره‌ی کسی بی‌انصافی کند؟

4- شماره زدم که خسته نشوید از خواندن. یکی از مصادیق همان مشکل، تعیین تکلیف برای نویسندگان و خوانندگان است. «نویسنده‌ها چرا کامنت نمی‌ذارن؟ خواننده‌ها چرا وارد بحث نمی‌شن، این همه خواننده چرا هیچ‌کدوم‌شون کامنت نمی‌ذارن، چرا نویسنده‌ها نمی‌رن این‌ور و اون‌ور به اسم دومین کامنت بذارن، چرا این‌جوری می‌کنن چرا اون‌جوری نمی‌کنن.» سوال دارم. این وبلاگ دومین یعنی این همه اهمیت دارد که حتی حاضر می‌شوید به خودتان اجازه بدهید برای آدم‌ها تعیین تکلیف کنید و به حوزه‌ی رفتارهای شخصی‌شان وارد شوید؟ اصلا این چه قاعده‌ای است که نویسنده‌های دومین باید بیایند برای همدیگر کامنت بگذارند؟ دقت کنید. اصلا این حرف سخیف نیست؟ به خدا قسم من حالم به هم می‌خورد از این که کسی خودش را مجبور ببیند برای‌ام کامنت بگذارد. من عق‌ام می‌شود وقتی می‌بینم کسی فقط آمده کامنت گذاشته که یک وقت متهم نشود به عدم مشارکت در وبلاگ دومین. عق می‌دانید چیست. همین قدر بدانید که خیلی چیز بدی است. اصلا بگذارید مثال بزنم. فقط همین الان به خودتان قول بدهید اگر کامنت مال خودتان... اصلا بی‌خیال.

5- این قانون‌های بی‌مزه و لوس چیست که این‌جا دارد حکومت می‌کند؟ اصلا چرا باید نوشته‌هامان را ساعت دوازده بنویسیم؟ این چه وبلاگی است آخر؟ این چه قانونی است؟ یعنی دومین این قدر مهم و حیاتی است که اگر روزی رائد تنبلی کرد و ساعت دو بعد از ظهر نوشت، کار بدی کرده باشد؟ یعنی مثلا خواننده‌های دومین صرع می‌گیرند اگر رائد تنبل و بی‌نظم بخواهد صبح بنویسد؟

6- مفسده‌ی مدیریتی. اوضاع کاملا مشخص است، و تحلیل اوضاع پیش آمده هم آسان است. این که چه کسانی رفته‌اند، چه کسانی کامنت نمی‌گذارند، چه کسانی خود را غریبه می‌دانند و چه کسانی خاله‌زنک بازی درمی‌آورند هم حرف مفت است. بله. حرف مفت. کامنت نگذارند، می‌گویید پس شما چه نویسنده‌هایی هستید، تعهدتان کجا رفته؟ چرا به فکر دومین نیستید. وااسلاما سر می‌دهید که دومین از دست رفت. کامنت بگذارند، می‌گویید خاله‌زنک‌بازی در‌می‌آورید و غریبه‌پرانی می‌کنید. یک ذره هم که شده، به آدم‌ها و اختیارشان احترام بگذارید. به خدا قسم خود خدا این قوه‌ی اختیار را گذاشته است توی وجود انسان، تا هر کسی -حتی- هر غلطی دوست داشت بکند، تا خودش را نشان بدهد، تا نشان بدهد چه‌جور آدمی است و چه‌جور هوس‌ها و چه‌جور آرزوهایی دارد و اگر پای‌اش برسد چه می‌کند. این‌جا دومین است به خدا. یک وبلاگ است این‌جا. جمهوری اسلامی ایران نیست که آقای حسین شریعتمداری آن‌جا نشسته باشد و حق را از باطل سوا کند. و فتوا بدهد که آقای فلانی که این را گفت، این خلاف فلان حرف فلان کس بود و بنابراین باید فلان کس برود گم بشود. شما را به خدا بگذارید دومین یک جای دوستانه باشد. حتی اگر می‌خواهید مدیریت هم بکنید، تابلو مدیریت نکنید. این همه تابلو فتوا صادر نکنید. این همه تابلو قضاوت نکنید. این همه تابلو لیست سفید و لیست سیاه منتشر نکنید. بگذارید دست کم ما نویسنده‌های دومین در این توهم بمانیم که فضای دوستانه‌ای بر دومین حاکم است نه فضای مدیریتی و تشکیلاتی.

7- رائد در تمام 51 نوشته‌ای که دومین نوشته است، هیچ‌گاه بیانیه صادر نکرده است. هیچ‌گاه نخواسته حتی جدی باشد. هیچ‌گاه نخواسته دغدغه‌ی ادبیات‌اش را به رخ دیگران بکشد. تنها خواسته راحت باشد و حرف بزند و کنار دوستان‌اش باشد و کنار کسانی باشد که احساس می‌کند از درک دغدغه‌های‌شان لذت می‌برد. لذت. نگفتم وظیفه. نگفتم تعهد. لذت. همین. من حتی در وبلاگ خودم هم تنها برای لذت خودم می‌نویسم. ها؟ خیلی لذت‌گرایانه و نامسلمانانه است؟ قبول. اگر هم‌چه فکری می‌کنید اشکال ندارد. رائد حتی دوست ندارد بنشیند و از خودش دفاع کند! این همه وقت با نوشته‌هایی همچون نوشته‌های پیشین‌ام لذت بردم، و امشب با نوشتن این چندین سطر.

این را هم بگویم و تمام. ما آدم‌ها اگر حتی هدف‌های جهانی داشته باشیم، باید با آرامش کار کنیم. باید آرامش داشته باشیم، وگرنه آن‌قدر پست و ناتوان می‌شویم که از پس هیچ‌ کاری بر نمی‌آییم. این حرف مال رائد نیست اما درد رائد هست که «آدمی‏زاد به دنبال آرامش و راحتی است؛ و هر چه او را از آرامش و راحتی‏اش دور کند محکوم به مهجور شدن است.» و دلیل‌اش هم همان است که گفتم. آرامش اگر نداشته باشیم، انجام وظیفه هم نمی‌توانیم بکنیم. اگر یک لحظه احساس کنم که ماندن در دومین و نوشتن در دومین آرامش‌ام را به هم می‌ریزد، دیگر نه دومین برای‌ام مهم است و نه 51 نوشته‌ای که تاکنون نوشته‌ام و نه این همه وقت و عشق و علاقه‌ای که خرج دومین کرده‌ام و نه هیچ چیز دیگر. هیچ چیزی نمی‌تواند و نباید بتواند مرا از آرامش‌ام دور کند. البته آرامش دائمی. وگرنه نوشتن هم‌چه نوشته‌هایی بس است برای این‌که دست کم آرامش‌ام دو سه روزی از دست برود.

فکر نمی‌کنم به کسی جسارت کرده باشم. اما اگر هم شده، سعی کنید به حکم اطاعت امر امیرالمومنین، حمل به صلاح و وجود قصد خیر در نویسنده کنید.




کلمات کلیدی :

اشتباه کردم؟

ارسال‌کننده : رائد در : 87/9/17 2:43 صبح

سفرها همیشه سخت‌ترین روزها هستند. سخت‌ترین و شاید پرفشارترین روزها هستند.

خانه که باشی، همه‌ی کارهایت همان‌گونه است که باید باشد. دست‌کم اگر هم بی‌نظمی‌ای باشد و اشکالی پیش بیاید، زود می‌شود درستش کرد.

و سفر. سفر که می‌روی باید بیش‌تر ِ خواسته‌هایت را کنار بگذاری. اگر هر شب ساعت 10 می‌نشستی به تماشای گل‌های باغچه‌ات، باید چند روزی دیدن گل‌های باغچه را فراموش کنی. همه‌ی دل‌خوشی‌هایت را باید کنار بگذاری و بروی سفر.

گفتم دل‌خوشی. اصلا چرا دل‌خوشی‌های‌مان را کنار بگذاریم و سفر برویم؟ سفر که می‌رویم، با شرایط جدیدی خو می‌گیریم. عادت‌های زیادی را مجبور می‌شویم کنار بگذاریم.

و مجبور می‌شویم حتی با سلیقه‌ها و خواسته‌ها و شاید حتی عادت‌های هم‌سفران‌مان کنار بیاییم.

چرا این کلمه‌ها و توضیح‌ها این همه شبیه توضیح‌هایی است که می‌شود درباره‌ی زندگی داد؟ آه. یعنی اشتباه نوشتم؟ موضوع این هفته چه بود؟




کلمات کلیدی :

از همه

ارسال‌کننده : رائد در : 87/9/9 1:26 صبح

سال دوم دبیرستان بودم. آقای احمدی معلم تاریخ بود. همان تاریخی که بیش از 300 صفحه بود و اسمش -شاید- تاریخ معاصر ایران بود. در یکی از درس‌های پایانی کتاب، در کم‌تر از یک صفحه، حرف از مرگ مشکوک سیدمصطفی خمینی و علی شریعتی بود. البته از یک صفحه‌ هم کم‌تر بود.
آقای احمدی خیلی انسان آرام و فهمیده‌ای بود. البته هیچ نسبتی با پسر شجاع یا حتی پسر فهمیده نداشت! مقادیری درباره‌ی دکتر شریعتی حرف زد توی کلاس. برایم جالب بود. ازش خواستم چند تا از کتاب‌های شریعتی را معرفی کند. بلافاصله گفت «کتابای شهید مطهری رو خوندی؟» من هم گفتم «بله» البته ممکن است فقط سر تکانده باشم به نشانه‌ی بله! گفت «چه کتابی؟» و من هم گفتم «حماسه‌ی حسینی». یادم هست چند کتاب شریعتی را معرفی کرد.
دوم دبیرستان بودم. گفتم البته! رفتم کتاب‌فروشی آقای افکاری. کتابی که می‌خواستم را نداشت. سفارش دادم بیاورد. هر هفته یک بار سر زدم. اما نیاورد. ماه‌ها بعد فهمیدم چون راستی بوده، ترجیح داده کتاب «حسین وارث آدم» دکتر شریعتی را برای یک دبیرستانی نیاورد که گمراه بشود!
هر چه بود ان کتاب را پیدا کردم و خریدم و خواندم. بارها خواندم. حاصل چند سخنرانی بود ‌آن کتاب. یکی از بخش‌های کتاب، اسمش «حسین وارث آدم» بود. به نظر شهید مطهری، این بخش از این کتاب، -یا بهتر بگویم این سخنرانی،- تحلیلی مادی‌گرایانه بود از حادثه‌ی عاشورا؛ که آن‌چه در عاشورا پیش آمده بود را نتیجه‌ی قهری و طبیعی سیر تاریخ می‌دانست، و نقش انسان‌ها و نیز گناه‌ها و سنگ‌دلی‌های‌شان را در واقعه‌ی عاشورا نادیده می‌گرفت. و در برابر هم قرار گرفتن جبهه‌ی حق و باطل را ادامه‌ی مبارزه‌ی تاریخی حق و باطل و در راستای دشمنی هابیل و قابیل تحلیل کرده بود.
یکی دیگر از سخن‌رانی‌های این کتاب، انتظار مذهب اعتراض بود. همه‌ی کتاب را که نباید توضیح بدهم. تنها یک نکته‌ی دیگر بگویم و آن این که دکتر شریعتی در قسمتی از «انتظار مذهب اعتراض»، به ساختاری شبیه به مجلس خبرگان برای «کشف» نائب امام معصوم اشاره می‌کند. در حالی که روشنفکرانی که خود را دنباله‌ی فکری شریعتی می‌دانستند و می‌دانند، خیلی راحت این بخش‌های سخنان شریعتی را نادیده می‌گیرند و گرفتند.
بگذریم. «حسین وارث آدم» و نویسنده‌اش، مطمئنا تاثیر قابل توجهی بر انقلاب‌کرده‌های سال 57 داشته است. گرچه انحرافات بزرگی هم این کتاب دارد؛ اما به هر حال باید خواند و دید و یاد گرفت. از همه.
این‌ها را هم بخوانید: شریعتی یک چهره همچنان مظلوم است و شریعتی و چهار تا آدم حسابی!


کلمات کلیدی :

اینک گواه!

ارسال‌کننده : رائد در : 87/9/3 1:9 عصر

 کسی می‌رود حوزه علمیه. درس می‌خواند. سال‌ها درس می‌خواند. آدم خوبی است. هیچ‌وقت عصبانی نمی‌شود. همیشه حوصله دارد به سوال‌های مردم کوچه‌بازار جواب بدهد. و جواب همه‌ی سوال‌ها را هم می‌داند. اهل سینما رفتن نیست. ماه‌های محرم و صفر تبلیغ می‌رود. ماه مبارک رمضان هم همین‌طور. وقتی می‌خواهد جواب سلام بدهد، «عین» ِ «علیکم‌السلام» را با غلظت می‌گوید و «سین»‌ را هم مثل سوت ادا می‌کند. ریش‌هایش از طول انگشت‌ سبابه بیشتر است. همیشه دارد ذکر می‌گوید.

 کسی می‌رود حوزه علمیه. درس می‌خواند. سال‌ها درس می‌خواند. آدم خوبی است. بعضی وقت‌ها عصبانی می‌شود. بعضی وقت‌ها ممکن است به کسی که ازش سوال می‌پرسد، بگوید «الان حوصله ندارم» یا «راستش نمی‌دونم. شماره‌تون رو بدید تا بپرسم و به‌تون بگم». گه‌گاه سینما می‌رود. ماه‌های محرم و صفر، هر روز که نه، اما بیشتر روزها در مجالس عزا شرکت می‌کند. ماه مبارک رمضان هم همین‌طور. وقتی می‌خواهد جواب سلام بدهد، «عین» ِ «علیکم‌السلام»‌ را با غلظت نمی‌گوید و «سین» را هم مثل سوت ادا نمی‌کند. طول ریش‌هایش اندازه‌ی قطر انگشت سبابه هم نیست. همیشه ذکر نمی‌گوید.

 کسی می‌رود دانشگاه. درس می‌خواند. سال‌ها درس می‌خواند. هیچ وقت عصبانی نمی‌شود. همیشه حوصله دارد به سوال‌های مردم کوچه‌بازار جواب بدهد. و جواب همه‌ی سوال‌ها را هم می‌داند. اهل سینما رفتن نیست. ماه محرم و صفر هر روز هیئت می‌رود و گاهی میکروفن به دست می‌گیرد. ماه مبارک رمضان هم همین‌طور. وقتی می‌خواهد جواب سلام بدهد، «عین» ِ «علیکم‌السلام» را با غلظت می‌گوید و «سین» را هم مثل سوت ادا می‌کند. ریش‌هایش از طول انگشت سبابه بیشتر است. همیشه دارد ذکر می‌گوید.



کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4   5   >>   >