يا سلام
اي بابا! فكر كنم چشم خوردي!!همه ش منتظر بودم نوبت شرح عكست برسه تا كمتر از دو دقيقه طعم شيريني رو بچشيم...رفتي تو كار شعر نو؟!!!شرحت هم... اتفاقا با اين كه غلبه رنگ سياه و تاريكي تو عكسه اما اصلا اينقدر تلخ و تاريك نمي بينمش... اون نوراي متمركز ... ؟فكر نكنم اينقدرا هم كه گفتي وضع اين شهر بي ريخت باشه! اون پشت مشتا حتما يه گلي زده بيرون!! مطمئنم!
در هر حال ... موفق باشي!
تو چطوري اين همه اطلاعات رو از اين عكس گير آوردي ؟
از كجا فهميدي باغچه هاش گل ندارن ؟
ما كه چيزي نديديم راستش
آري مردمم مردند،اين غمنامه اي است بي صدا و بي صحنه...آن ها نه در ميدان نبرد كشته شده اند ونه زلزله اي سرزمينم را ويران كرده مرگ تنها ناجي آنها بودهمردمم بر صليب جان ندادند....آنها در حالي مردند كه دستانشان به سوي شرق و غرب كشيده شدهو چشمانشان در سياهي افلاك خيره شدهآنها در سكوت مردندزيرا انسانيت ، گوشهايشان را در برابر فريادي كه سر ميدهند بسته بود، آنها مردند. (نه كتاب ، جبران خليل جبران)
خرد و خسته لنگانميگريزم از خودباز هم پشت نقابي نالاناشک از گوشه ئ چشمم جاريبغض در کنج گلويم محبوسخلق از مهر و محبت عاريرعد همچون شلاق مي خورد روي زمينو دلم مي پوسدباز قديسه ئ مرگ روي من ميبوسدآه از ظلمت شبآه از اين قلب سردآه از اينهمه درد