خرد و خسته لنگانميگريزم از خودباز هم پشت نقابي نالاناشک از گوشه ئ چشمم جاريبغض در کنج گلويم محبوسخلق از مهر و محبت عاريرعد همچون شلاق مي خورد روي زمينو دلم مي پوسدباز قديسه ئ مرگ روي من ميبوسدآه از ظلمت شبآه از اين قلب سردآه از اينهمه درد