يادت هست نشسته بوديم لب جوي ؟ و تو به آب اشاره کردي و گفتي : عشق تو به رواني اين آب توي وجودم جريان دارد ؟ ... يادت هست مي ترسيدم از اينکه يک روز بي وفايي کني و دلم را بشکني ؟ ... باز هم يادت هست قسمم دادي به عشق که اين ترس ها را بسپارم به آب تا با خودش ببرد؟ ... و بعد از آن ، من باشم و تو باشي و عشق ...
حالا نشسته ام لب همان جوي ... مي بيني توان بلند شدن ندارم ؟ بي وفايي ات دلم را ... نه ! ... کمرم را شکست ... نمي فهمم خاصيت عشق را ... با دلي شکسته به انتظارت نشسته ام که برگردي ... قرارمان باشد لب همان جوي ...