فکر که ميکنم ميبينم سرکج را دوست ندارم. البته اين دوست نداشتن جناب سرکج بدون فکر کردن وارد ذهنيات من شد. اما به هر حال فکر ميکنم جناب سرکج اين حق را نداشت که با هر بار خوردن شيء سياه به سر و گردنش چيزي بپرسد.
اين درست که جناب سرکج آقا اعتراض داشت اما حق نداشت تا اين حد منفعل باشد. البته ببخشيد که دارم از شخصيت سرکج انتقاد ميکنم. خب ببخشيد ديگه.
پاراگراف قبلي را فراموش کنيد.
جناب سرکج براي من دوستداشتني نيست چون انگار انگيزه ي کافي براي حل اين مشکل ندارد و دست کم در درون خودش دنبال دليل نميگردد و فکر ميکند حتما علت ناشناختهاي بايد وجود داشته باشد.
به نظر من حتي تصميم او براي مجري شدن يا آن سوالش از سرکار همسر هم براي اين نيست که به دنبال راه چاره است بلکه بيشتر براي اين است که فکر ميکند چيز خارقالعاده يا حداقل عجيبي اين وسط هست که او نميتواند از ان سر در بياورد.
وراجي هم حال ميدهد ها!!!رائد