البته خب همه ميدونن كه من اصلا در زمينه داستان هيچ سر رشته و تبحري ندارم اما اين نكات به ذهنم رسيد:
1- موضوع داستان كليشه است. هر چند خواسته فضا عوض بشه. اما درونمايه كليشه است.
2- ادبيات نوشته خيلي غريبه. ادم باهاش احساس نزديكي نمي كنه. بعضي از جملات جايگاهي در بين مردم نداره. مثلا اين جمله: (و سپس نظري به آسمان انداخت و گوش سپرد به غرش رعد...)
3- پيامي در اين داستان جلب توجه نكرد. راحت تر بگم پيامي نداشت.
4- حضور مرد در زندان همه فهم نبود. اصلا مرد و زن بودنش هم مشخص نبود.
5- اگه اين داستان به صورت يك رنگ در نشريه چاپ مي شد به نظرتون كسي مي فهميد چي به چيه؟ الان با توجه به تغيير رنگش راحت مي شه فهميد اما...
6- حضوري بي انتها؛ اسمش متناسب نيست. تازه و ناب نيست. اينم كليشه است.
7- كمي تا قسمتي غلط هاي نگارشي و ويراستاري دارد.
8- نويسنده نتوانسته است فضايي كه خواننده بايد تجسم كند را در داستانش به تصوير بكشد.
همينا به ذهنم رسيد.
باز هم تاكيد مي كنم هيچ سر رشته در زمينه داستان ندارم و حتي به جز حسن كچل و من او كتاب داستاني ديگه اي نخوندم. اي كاش دوستاني كه يد طولايي در اين زمينه دارند من جمله اقاي فخري، اقاي فضل، رائد، سوتك، مهديه، فاطيما، كبري و بقيه دوستان هم نقد مي كردن.
ممنون!