سلام براي ما مادرها ديدن اينجور بچه ها خيلي دردناكه من كه هميشه چهره بچه خودمو تصور ميكنمخيلي وقتها دلم ميخواد كاري براشون بكنم اما نميشهيه بار دم غروب تو سرما زن مسني رو ديدم بچه دوسه ساله اي بغلش كه ميگفت تب داره ژول بدين ببرمش دكتردست به بدنش زدم ديدم آره تبر دارهگفتم بيا سوار ماشين شو بريم بيمارستان قبول نكرد و حتي بدش اومد و جاشو عوض كرد اونم با اخم و ...من كه شك كرده بودم نبايد بچه خودش باشه شكم به يقين تبديل شددقيقا اونطرف خيابون كلانتري بودرفتم كه ازشون بخوام بيان بررسي كنن و اگه ديدن بچه مال خودش نيست ازش بگيرن و..گفتن افسر كشيك رفته شام بخوره منتظر موندم اومد تو اين فاصله با موبايل همسرم كه تو ماشين بود در تماس بودم كه اون زنو گم نكنه و اگه تغيير جا داد به من اطلاع بده مثلا با مامور بريم سراغش.ديدم داره طول ميكشه گفتم حالا نميشه كس ديگري به حرفم گوش كنه تا بگم براي چي اومدم؟يكيشون گفت بگو ببينم كارت چيه؟
ماجرا رو تعريف كردم گفتم اون بچه تب شديدي داره و من نگرانم و..خنديد و گفت دلت خوشه ها ما بياييم كه چي بشه؟به كي تحويلشون بديم ؟من هاج و واج مونده بودم كه چي بگم گفتم ميشه كمك كنيد اون بچه رو به من تحويل بده ببرمش بيمارستاي جايي گفت دنبال دردسر ميگردي خانم؟فردا بچه يه چيزيش بشه مسئوليتشو قبول ميكني ؟ گفتم خوب براي همين دارم از شما كمك ميخوام كه تو دردسر نيفتم خنديد و گفت خيلي ساده اين روزي چند نفر رو ميتونيد نجات بدين ؟ ميدونين چقدر زيادن؟حرف زدن فايده نداشتعصباني بودم و در حاليكه ميگفتم خانه از ژاي بست ويران است از اونجا اومدم بيرون همون موقع همسرم زنگ زد و گفت گمش كردم رفت تو يكي از كوچه ها و....