• وبلاگ : طعم شيرين دو دقيقه
  • يادداشت : آن تک پاراگراف آخر کشکول
  • نظرات : 1 خصوصي ، 9 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حامد 
    خب اگر خيلي کنجکاوي بهتان فشار مي‌اورد و چشمتان اذيت مي‌شود، از همين جا بخوانيد.

    اي بابا. مگر «کشک» است يک موضوعي که پنج سال از بهترين سال‌هاي عمرت درگيرش بوده را بخواهي در مدت دو دقيقه خلاصه کني؟ نه! «کشکول» است! بي‌شعور! وقتي دارم جدي صحبت مي‌کنم تيکه ننداز. حسن! يادت مي‌آيد يک‌بار داشتي با تلفن صحبت مي‌کردي من به شوخي گفتم: «حسن صداشو کم کن! صداي دختره داره مياد» يادت مي‌آيد همان لحظه گوشي را قطع کردي و داد زدي: «بي‌شعور!؟ با دختر صحبت نمي‌کردم.» اين بي‌شعور را از تو ياد گرفتم. بين خودمان باشد، عجب خري بودي‌ها. اين پاراگراف کلي بد آموزي دارد. راضي نيستم اگر بخوانيدش. مي‌دانم همه بعد از خواند کل پاراگراف به اين جمله مي‌رسيد. خب پس بخوانيد.

    ببخشيد، مثلا قرار بود در مورد موضوع کشکول بنويسم. حتي يک‌بار هم نشده که محض رضاي خدا برگردم و آرشيو کشکول را نگاه کنم. مي‌ترسم. خيلي مي‌ترسم. اي کاش امشب به جاي من، «زينب خانم» مي‌نوشت. او خيلي بهتر از من کشکول را مي‌شناسد و با آن ارتباط دارد. اتفاقا امشب برايش آفلاين هم گذاشتم. ولي خب نبود که جواب دهد. مي‌ترسم همه‌ي خاطرات قشنگ گذشته با خواندن آرشيو کشکول برايم تداعي شود. الان هم قشنگ است خب. اه. چرا امشب هيچي نمي‌توانم بنويسم؟

    يکي بود يکي نبود. غير از خداي مهربون هيچ‌ سرويس دهنده‌اي جز پرشين‌بلاگ نبود. خلاصه رفت و رفت و رفت تا رسيد به آقا موشه. اي بابا. امشب چه مرگم شده؟ اين‌ها را به حساب طنز نگذاريد يک وقت. اين وقت شب، اوج پراکندگي ذهني به سراغم آمده. اه. اين هم خطخطي.

    از ايسنا تماس گرفته. مي‌پرسد که هدف از وبلاگ‌نويسي شما چه بوده است؟ انتظار دارد بگويم هدفم از نوشتن اين وبلاگ، رضاي خدا و امام زمان، خدمت به مردم و در راستاي اهداف نظام جمهوري اسلامي ايران است. همان لحظه جواب مي‌دهم از کودکي از مشق نوشتن فراري بودم. با هر کلکي که بود تکاليفم را نمي‌نوشتم. اين اخلاق ماند تا دانشگاه. هنوز که هنوز است بعد از هشت ترم يک صفحه جزوه ندارم. وقتي با کامپيوتر و وبلاگ آشنا شدم، حس کردم که ديگر همه چيز حل شده است. نياز نبود خودکار دستم بگيرم و بنويسم. تايپ مي‌کردم و در وبلاگ قرار مي‌دادم. هدفم از وبلاگ‌نويسي همين بود. خب حالا که چي؟ مي‌خواستي بگويي به خاطر کشکول با تو مصاحبه کرده‌اند؟ خب خوش به حالت. خيلي شخصيت مهمي هستي. حالا خط بکش روش!

    در اين پنج سال بيش از 20 وبلاگ متنوع داشته‌ام. در همه‌ي سرويس‌بلاگ‌ها. هيچ کجا براي من کشکول جوان نمي‌شود! فقط مانده بود شعر کرب‌وبلا را در اين يادداشت عوض کني که اين همزحمتش را کشيدي. خاک بر سرت.

    اصلا چه کسي گفته که منظور خانم مدير از موضوع «کشکول» همان وبلاگ وامانده‌ي درب و داغون توست؟ نيست؟ نه نيست؟ کي گفته نيست؟ من! اگر اينطوريه که تو مي‌گي خب پس چرا اين موضوع رو نذاشت براي سايه‌خانم مثلا؟ خب وقتي براي من گذاشته، حتما مي‌خواسته به من ربطش بده. منم خب تنها شخصيت مهم و بين‌المللي هستم که اسم وبلاگم کشکوله ديگه! بي‌شعور! کي به شما اجازه داد زبان معيار اين مطلب را به زبان عاميانه تغيير دهي؟ اي بابا. اين مردک چرا اين‌قدر فحش مي‌دهد امشب؟ مگر وبلاگ کمانگير را نمي‌خواد که از او ادب ياد بگيرد؟

    بچه که بودم، وقتي مرحوم پدر (خدا حفظشان کند) مرا به کتاب‌خانه‌ي فيضيه (همان جايي که آدم مي‌روي داخلي و آخوند مي‌آيي بيرون) مي‌برد، خودش کتاب‌هاي قطور عربي مي‌گرفت و مي‌خواند. من هم همان‌ها را برمي‌داشتم و مطالعه مي‌کردم تا اگر احيانا برايش سوالي پيش آمد بتوانم هم مباحثه‌اي خوبي باشم. وقتي ذوق و شوق مرا براي مطالعه مي‌ديد مي‌رفت برايم کتاب کشکول شيخ بهايي را مي‌گرفت و مي‌گفت اين را بخوان. اگر کتاب‌هاي خودش مثلا 400 صفحه بود، کشکول شيخ بهايي 800 صفحه بود- مي‌دانيد که هشتصد صفحه‌ي چهارده سال پيش برابر سه هزار صفحه‌ي الان بود-. همين کارها را کرد که نرفتم آخوند شوم ديگر. ولي فکر مي‌کنم از همان جا به وبلاگ‌نويسي علاقه پيدا کردم. نمي‌دانم هشت يا نه سالم بودم. فقط همين قدر يادم است که پدر که صد صفحه مي‌خواند و نت برداري مي‌کرد، من هم در همان زمان يکي از لطايف سه خطي شيخ بهايي را تمام مي‌کردم و از اينکه اين همه وقتم را براي اين لطيفه‌ي بي‌مزه تلف کرده‌ام به شدت شاکي مي‌شدم.