سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشتاقم، از برای خدا... یک شکر بخند!

ارسال‌کننده : در : 87/3/29 12:44 صبح

یا رفیق!

کاغذ و مداد رو از تو کیفم در آووردم و برا این که بتونم چند دقیقه‏ی دیگه هم پیش خودم نگهش دارم، گفتم بیا نقاشی کن!
قبول نکرد،‏ گفت خودت بکش!... منم که تو نقاشی دسته کمی از اگزوپری نداشتم، فقط به جای مار بوآ باز و بسته؛ آدمک مسخره ای رو بلد بودم که از کودکیام یادم مونده بود، شروع کردم براش کشیدن و خوندن:

چشم چشم، دو ابرو
دماغ و دهن، یه گردو
چوب چوب، دو تا گوش
مواش نشه فراموش!

و اونم آروم محو آدمک بد قیافه ی من شده بود!
بعدش نوبت خودش شد:

                              عکسها تزیینی است!                     عکسها تزیینی است!

چه ذوقی میکنم وقتی می بینم تو نقاشیای این فرشته های کوچولو، دهن همیشه خندونه!
چرا بزرگتر که می‏شیم، انگار شادیامون کوچیکتر می‏شن؟... شایدم اون قدر مثل آدم بزرگا می شیم، که کارای جدیمون!! نمیذاره به خیلی چیزا راحت دلخوش کنیم!

ته‏نوشت:
خب نفر بعد... فاطیما خانوم،‏ که به اندازه کافی مرخصی رفته!!! فردا شب منتظریم!!!




کلمات کلیدی :