سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست مامان؟ (اطلاعات گنگ)

ارسال‌کننده : در : 87/7/30 1:54 صبح

در ظاهر داشت عکس را برای بار دیگر با دقت نگاه می کرد و شاید می خواست از گوشه و کنار آن چیزی جدید پیدا کند، اما ذهنش رفته بود به جمعه که مادر آلبوم عکسش را آورده بود برای مهمان ناشناسش که او هر چه پرسیده بود کیست مادر جواب سر بالا داده بود. آخر سر هم که آمد از ابتدا با هم رفتند به اتاف مهمان خانه و طوری رفتار کرد که دخترش بفهمد چندان دوست ندارد او هم با آن ها باشد. فقط یکی دو باری برای بردن چای و میوه وارد اتاق شد و طوری وانمود کرد که به آن دو توجهی نمی کند، اما زیر چشمی زن را می پائید. هنوز چادرش به سرش بود و در چهره اش نگرانی ای عمیق احساس کرد. وقتی سینی چای را جلوی او گرفت نگاهش روی میز به عکسی افتاد که یک چهره در آن  به وضوح برایش آشنا بود. سایه های افکار قبلی را که کنار زد، او را به راحتی شناخت. اما اصلا نمی توانست ارتباطی بین چیزهایی که دیده بود برقرار کند. آن تلفن دیر وقت دیشب و پریشانی و عصبانیت مادر. بعد هم مهمان امروز و رفتارهای عجیب و غریب. آخر سر هم این عکس. پاک گیج شده بود... سعی کرد به خودش بقبولاند که صاحب عکس را اشتباه تصور کرده ولی خودش را نمی توانست گول بزند. آخر مگر چند نفر همچین نشانی روی صورت دارند؟ تازه قیافه شان هم تا این حد شبیه به هم باشد؟ نه امکان ندارد. خودش است. احساس هیجانی مثل برق از بدنش گذشت. فکر می کرد اتفاقات تازه ای دارد می افتد. از طرفی هم عصبی شده بود.
 هر بار با ورود او صحبت شان قطع شد و او در دل غرولندی کرد و زود از اتاق بیرون آمد. در افکار خود غوطه می خورد و خیره شده بود به صفحه ی تلویزیون که ناگهان هق هق گریه ای او را از جا کند. به طرف اتاق رفت و دید که مادر، مهمانش را نوازش می کند و دلداری میدهد. بعد مادر بلند شد و بازوی زن چادری را گرفت و با اصرار او را به حیاط برد تا دست و رویی بشوید و گریه اش بند بیاید. در آستانه ی در، این صحنه ها را رصد می کرد که به صرافت کاری افتاد. می خواست کمی کارآگاه بازی در بیاورد. بی درنگ موبایلش را در آورد و رفت سر وقت همان عکس. نیم نگاهی حیاط را پائید و بعد از روی عکس خانم معلم عکس گرفت. زود از اتاق بیرون رفت و لم داد روی مبل، گویی که اصلا از چیزی خبر ندارد.
 اما مادر همان لحظه اتفاقی او را دیده بود که دارد عکس می گیرد ولی به خاطر مهمانش چیزی بروز نداد. شب که دختر خوابید مثل هر روز زنگ موبایل را تنظیم کرد و بعد گذاشت بالای بالش و پتو را کشید تا بالای سرش. از عصر مادر دائم گوشی را می پائید که او کجا می گذارد و چه می کند.
به محض این که مطمئن شد خوابیده به سراغ گوشی او رفت. اول خواست عکس را پاک کند اما برای این کار باید کد امنیت گوشی را وارد می کرد. از این کار ناراحت بود ولی چاره ای نبود. هیچ جوره نمی خواست پای تنها دخترش به این ماجرا باز شود. وقتی دید نمی تواند عکس را پاک کند پشت گوشی را باز کرد تا کارت حافظه اش را در بیاورد و سر فرصت این کار را بکند. در افکار خود غرق بود، دائم حرف هایی که امروز با دوست قدیمی اش رد و بدل کرده بودند در ذهنش رژه می رفتند و داشت با عجله ای ناشی از دلهره کارت حافظه را از گوشی خارج میکرد که ناگهان کارت تقی صدا کرد و دونیم شد. هول شد و گوشی را رها کرد. گوشی در هوا دو بار چرخ زد و بعد خورد روی کاشی های کف آشپزخانه. تقریبا به 4 قسمت مساوی تقسیم شده بود ...

اسماعیل



کلمات کلیدی :