سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه ...

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/8/6 3:54 عصر

باشنیدن صدا سرش را بلند کرد و خانمی را که از خانم کنار دستی ساعت را میپرسید نگاه کرد. با بی تفاوتی سرش را پایین انداخت. قطار با طمانینه بر روی ریلهای ثابت حرکت میکرد و او را در افکار خودش غرق کرده و به خاطرات خوش روزهای دانشگاه می کشاند.

چطور میتوانست آن نگاه و آن چشمها را فراموش کند. یک زمانی آن چشمها شوخ ترین چشمان و آن نگاه یکی از سرکش ترین نگاه های دانشگاه بود. حرکت ثابت و یکنواخت قطار باز هم فلاش بکی جدید را در ذهن آشفته ی او باز کرد.
به خاطر دویست و ششی که سوار میشد ، همیشه مورد حسادت عده ای قرار می گرفت. همیشه گران ترین مانتوها را بر تن داشت و .... باز هم توجهش به ظاهر او جلب شد. مانتویی ارزان با ظاهری عادی.
با وجود تمول فراوان هرگز تکبر نداشت. شاید بشه گفت غرور داشت اما تکبر هرگز و با بچه ها عادی برخورد میکرد. به دور از نگاه بالا و مادی. همیشه با تکه های بامزه ای که بر سر درس ها می انداخت مورد توجه دوستان بود و اما هرگز به هیچ کدام از پسرهای دانشگاه اجازه نداد تا بدور از شان او با او برخورد کنند و از حریمی که تعیین کرده بود قدمی پیش بگذارند. حتی خود او که .....
تا ترم چهارم که  محمد مهمان دانشگاه آنها شد و ....
ایستگاه بهشتی
بارسیدن قطار به ایستگاه بهشتی به یادش آمد که باید چند ایستگاه دیگر پیاده شده و بر روی آتش این کنجکاوی، آب فراموشی بریزد. بار دیگر نگاهش کرد و باز متوجه نگاه سرد اما پر التهاب او بر روی خود شد. تصمیم خود را گرفت و نفس عمیقی کشید و کیف خود را از کنار پا برداشت و .....

---------------------------------------------------------------
پ.ن
1- شرمنده از دیروز  نت نداشتیم و قطع بود. خلاصه اگه دیر شده بببخشید.
2- چند نکته رو تو داستان سعی کردم مسیرشان را تغییر بدهم. سر و وضع آن دختر و اون ساعت که پرسیده شده بود و جنسیت نفر دوم (البته هنوز میتونه مبهم باشه و میتونه هم نباشه) و .... خلاصه خوشمان آمد که روند را تغییر بدهیم.
3- این قسمت برای اسماعیل هست. بخون و ادامه بده:
همه چیز از آن روز شروع شد که پدر راننده ی مترو را تیرباران کردند




کلمات کلیدی :