سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دل

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/8/9 12:29 صبح

با ریزش ناگهانی  قطرات آب بر صورت خود، چشمانش را باز کرد و با دیدن رضا و هادی که بالا سرش ایستاده بودند و میخندیدند، فهمید که باز بچه ها چه بلایی به سرش آورده اند. با غرو لند از جا بلند شد و به سمت دستشویی رفت و چند مشت آب بر صورت خود زد. با نگاه در آینه ناگهان با هجوم خاطرات شب گذشته و خوابی که دیده بود، روبرو گشت. . . محمد، الهه، محبوبه ....محبوبه نتونست ربط این اسامی رو با خودش و خوابی که دیده بود متوجه بشه. کلاسش دیر شده بود. لیوانی شیر سر پا خورد و به سمت دانشگاه راه افتاد. وارد ایستگاه مترو شده و تقریبا همزمان با بسته شدن درب، موفق شد تا خود را داخل واگن رها کند. با خوشحالی بر روی تنها صندلی خالی جا گرفت و کتاب هایش را تو بغل جابجا کرد . انقدری نگذشت که  توجهش به روبرو جلب شد. مدت ها بود که دنبال آن کتاب تمام کتاب فروشی های خیابان انقلاب را زیر و رو کرده و پیدا نکرده بود. تازه توجهش به صاحب کتاب جلب شد و با تعجب دختری را دید که بسیار به نظرش آشنا می آمد. بیش از آشنائی چهره ی آن دختر، آنچه توجهش را جلب میکرد ، آن کتاب بود. دلهره پیاده شدن ناگهانی آن دختر و اینکه نتواند از او در خصوص کتاب سئوال کند، باعث شد احساس سر درد نماید. بلند شد و نفس عمیقی کشیده و به سمت دختر رفت. با صدای بلند از دختر در خصوص آن کتاب سئوال کرد. دختر  لبخندی بر لب نشاند و با خوشرویی جواب او را داد. گفت که آشنایی داشته و کتاب را توسط او تهیه نموده است. از دختر نام دانشگاه محل تحصیل و اینکه ترم چندم است را سئوال نمود. با شنیدن نام دانشگاه از تعجب خنده اش گرفت و به دختر اعلام کرد که علی الظاهر با همدیگر هم دانشگاهی می باشند. در دو رشته ی مشابه همدیگر. با بلند شدن دختر و صدای بلندگو که اتمام خط را اعلام میکرد متوجه شد که به استگاه رسیده و باید با او خداحافظی کند.

                                         *********************************
یک هفته ای میشد که ساکت بود و فکر میکرد و از اظهار نظرهای بی مورد پرهیز می کرد. با امروز سه نوبت میشد که به دیدن مریم رفته بود. هر نوبت که مریم میگفت که هنوز کتاب نیومده و از این بابت عذرخواهی میکرد، او خوشحال میشد. نمیدونست که چه چیزی در این دختر با آن چشهای میشی خوشرنگ توجهش رو جلب میکرد؟؟

 




کلمات کلیدی :