سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تب

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 85/11/7 10:37 صبح

این چند روز فرصت نشده بود برم ملاقاتش. دکترش تماس گرفت که حالش بدتر شده. حالم هیچ خوب نبود ولی رفتم بالای سرش. سرم گیج می‏رفت؛ پشت پلک‏ چشم‏‏هام داغ شده بود.
رنگ از چهره‏اش پریده بود. دستم را گرفت: «چرا چشم‏هات قرمز شده؟ دستت چرا این قدر داغه؟!». خم شدم و گونه‏ام را به پیشانی‏اش چسباندم: «تب دارم، تب. نمی‏دونم چه‏م شده! فقط تب دارم». صدای نفسش قطع شد. سرم را بلند کردم. چشم‏هایش بسته بود و دیگر نفس نمی‏کشید. رفته بود.
و من تازه فهمیدم که چه‏قدر دوستش داشته‏ام.


کلمات کلیدی :