سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لعنت ...

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/9/19 12:35 صبح

چشمان خود را باز کرد و با یاد آوری خوابی که دیده بود، دستی بر پیشانی گذارد و ....کوره ی داغ روی پیشانی باز میسوخت و انتظار خنکی از آن نمیرفت.

سکوتش را نمی توانست معنا کند و منتظر آغاز طوفان بود. طوفانی به بلندای تمام امتداد آرامش او و بی قراری خود. آرامش او دلش را چنگ زده و ذره، ذره به امتداد آن سراشیبی مرگبار نزدیک می نمود. سراشیبیی که باز باید ثانیه های خاموش بی اویی را شمارش مینمود. 
نگاهش آوای رفتن داشت و او نمی توانست این رفتن را پذیرا باشد. باز رفتن و نبودن. باز بی او رفتن و ... در نهایت، بی او ماندن.  باز او راهی شده و باز روزهای بلند بی اویی آغاز می گشت. 
 باز خواهم گشت ...  این جمله، سرش را به دوران می انداخت و یاد لحظات طوفانی آن روز بارانی را برایش به نمایش در می آورد... 
 نم نم باران به دریایی از امواج بدل گشته و او هنوز نمیتوانست چشم از او بردارد.
 قلب تپنده ی سرخ فام صورتش را به پیشانیش نزدیک کرده و داغی بر آن نشانده و او فکر کرده بود که این نه یک بوسه، که مُهری به داغی یک آتش بر پیشانیش نشانده است.
 تا سرد شدن این آتش، من باز خواهم گشت.
 و  او چه کودکانه پنداشته بود که این کوره سرد خواهد شد.
کوره ی داغ روی پیشانیش باز میسوخت و انتظار خنکی از آن نمیرفت.
 دست بر پیشانی گذارده و با لمس آتشِ کوره ی داغ زده ی پیشانیش زیر لب تکرار نمود:
لعنت به سفر...




کلمات کلیدی :