و اما پرده ي دوم...
فکر کنم چاره ش سيلي نبود... گرچه شايد گاهي بايد سيلي خورد تا هوش و حواست... ولي اين جا نه!کاش اون پدر قبل از اين که کار به اين جا بکشه يه راه بهتر رو انتخاب مي کرد!... فکر کنم اگه اون يه جايي از چيزي کم نذاشته بود، هيچ وقت صداي سيلي تو کوچه نمي پيچيد... شايدم کار پسرش مثه يه سيلي بوده که اونو به خودش آوورده ... اما اونقدر دردناک که مجبور شده برا فراموش کردنش يا دلداري خودش دست رو پسرک بلند کنه...