سايه خانوم جون! اين قدر هي گفتيد مواظب باشم جلو مهمون آبرومون نره يادم رفت چي مي خواستم بنويسم...
و اما اين آقاي سركج!دلم براش سوخت! نه براي اون شي سياه کذايي که هربار مورد تفقد قرارش ميداد... دلم براش سوخت به خاطر دو تا جمله:آقاي سرکج احساس کرد در آن سخنراني خيلي زياد صحبت کرده است... كاش فقط همين حس بود! و كار به جمله بعد نمي كشيد... از همسرش پرسيد: «به نظر تو من خيلي بد حرف ميزنم؟» راستش دلم براي آقاي سركج سوخت نه براي درد ناچيزه اون ضربات، دلم سوخت براي اعتماد به نفسش كه همين جوري تحليل رفت و از يه سخنراني مهم سمينار كارش كشيد به جايي که جرات حرف زدن رو ازش گرفت!!!
نمي دونم! نمي خوام جبرگرايانه نگاش كنم وگرنه مي گفتم شايدم سكوت براش بهتره بوده و اين جوري قرار بوده حاليش شه! نميدونم...!
سايه خانوم جووونم! اگه بد نوشتم و جلو مهمون آبروريزي مي شه و از اون جا كه اين مهمون دومين، خودشون صاحبخونهن و مممكنه بخوان بندازنمون بيرون، ويرايش بفرماييد لطفا! با تشكر: خودم!