• وبلاگ : طعم شيرين دو دقيقه
  • يادداشت : ماجراي آقاي سرکج
  • نظرات : 0 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سايه خانوم جون! اين قدر هي گفتيد مواظب باشم جلو مهمون آبرومون نره يادم رفت چي مي خواستم بنويسم...

    و اما اين آقاي سركج!
    دلم براش سوخت! نه براي اون شي سياه کذايي که هربار مورد تفقد قرارش ميداد... دلم براش سوخت به خاطر دو تا جمله:
    آقاي سرکج احساس کرد در آن سخنراني خيلي زياد صحبت کرده است... كاش فقط همين حس بود! و كار به جمله بعد نمي كشيد... از همسرش پرسيد: «به نظر تو من خيلي بد حرف مي‌زنم؟» راستش دلم براي آقاي سركج سوخت نه براي درد ناچيزه اون ضربات، دلم سوخت براي اعتماد به نفسش كه همين جوري تحليل رفت و از يه سخنراني مهم سمينار كارش كشيد به جايي که جرات حرف زدن رو ازش گرفت!!!

    نمي دونم! نمي خوام جبرگرايانه نگاش كنم وگرنه مي گفتم شايدم سكوت براش بهتره بوده و اين جوري قرار بوده حاليش شه! نمي‏دونم...!


    سايه خانوم جووونم! اگه بد نوشتم و جلو مهمون آبروريزي مي شه و از اون جا كه اين مهمون دومين، خودشون صاحبخونه‏ن و مممكنه بخوان بندازنمون بيرون، ويرايش بفرماييد لطفا! با تشكر: خودم!

    پاسخ

    خواندن چنين کامنتي مي‌تونه يکي از به‌ترين لحظات زندگي نويسنده‌ي يک داستان باشه. خستگي‌م در رفت.