با سلام خدمت جناب رائد:
خوب ادامه داده بودين. اما به موضوع كار ندارم خارج از موضوعيتش بايد بگم كه خوب نوشته بودين.
من دلم ميخواست كه اين ادامه پيدا كنه.
اين سبك نوشتن رو براي داستان دوست دارم.
همين ديگه.
سلام
سوتك جونم گوش كن.
تا اونجايي كه من فهميدم : اين پسر انقدر حواسش به كتاب بود در ابتداي امر كه فراموش كرد اين چهره و اين چشمان و اين نگاه آشنا را .
اما اونچه براي دختر فراموش نشده بود ، اون وجود آشنا بود. فلاش بكي به گذشته در ورق پاره ها و ...
خب بقيش هم مشخصه ديگه .
وگويم ؟؟
درست گفتم جناب رائد؟
حالا خوبه جناب رائد بگن : نچ اين اون چيزي نبود كه من خواستم بگم:دي
سلام!
نمي دونم... فكر كنم من الان زياد حواسم جمع نبود، بايد بيام دوباره با دقت بخونمش... يا اينكه يه كم پيچونده بودينش؟
باشه بعدا از اول، كل داستان رو يه جا بخونم! اينقدر كه هي اين شخصيت بيچاره دختر شد و هي پسر شد!!!