سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جرأت و شهامت

ارسال‌کننده : در : 86/3/13 12:27 عصر

جرأت و شهامت

پرسید: پس شما تصور می کنید که من آدم با دل و جرأتی هستم، هان؟

" بله، بنده که این طور تصور می کنم."

" شاید این طور باشد. وعلتش می تواند این باشد که من معلمین الهام بخشی داشته ام. در مورد یکی از این معلمین با شما صحبت خواهم کرد.

سال ها پیش زمانی که به عنوان یک داوطلب در بیمارستان استانفورد کار می کردم با دختر کوچکی به نام لیزا آشنا شدم که مبتلا به یک نوع بیماری نادر و کشنده بود. تنها شانس بهبودی او تزریق خون از برادر پنج ساله اش بود که خود به نحو معجزه آسایی از این بیماری جان سالم بدر برده بود و پادتن لازم برای مبارزه با این بیماری را در بدنش ایجاد کرده بود.

دکتر وضعیت لیزا را برای برادر کوچک او توضیح داد و از او پرسید که آیا مایل به تزریق خون است یا نه . پسر خردسال پس از لحظه ای تردید و حتی قبل از آنکه نفس بکشد گفت:بله اگر این کار جان لیزا را نجات می دهد من آماده ام. تزریق شروع شد . پسر در کنار خواهر دراز کشیده بود و لبخندی هم بر لب داشت . ما نیز، با مشاهده بازگشت رنگ به گونه های لیزا ، لبخند بر لب داشتیم . لحظاتی بعد، رنگ پسر به سفیدی گرائید و لبخند از لبانش محو شد. او باصدائی لرزان رو به دکتر کرد و پرسید: " آقای دکتر آیا من الآن دارم یواش یواش می میرم؟"

پسرک خردسای به خاطر صغر سن حرف دکتر را به خوبی درک نکرده بود و این گونه تصور می کرد که دکتر قصد دارد تمام خون او را به خواهرش تزریق کند.

" بله، من آموخته ام که جرأت و شهامت یعنی چه، چون معلمین الهام بخشی داشته ام."




کلمات کلیدی :