سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اتوبوسهای شهر ما!

ارسال‌کننده : در : 85/11/18 1:57 صبح

پیرمردی تنها،با عینکی تیره بر صورت و عصایی سپید در دست،سوار اتوبوس می شود.همان ردیف اول برایش جایی درست می کنند تا بنشیند.ناگهان از راننده می پرسد:آقای راننده می خوام برم بیمارستان قلب تهران.راننده هم با لحنی سربالا می گوید:من خودمم بلد نیستم.خود پیرمرد می گوید:خیابان کارگر شمالی.

-یا خدا!این پیر مرد تنهایی می خواد بره اونجا!؟

مردم راهنماییش می کنند که چطور برود،باید از این اتوبوس پیاده شود،سوار اتوبوس میدان راه آهن شود،سپس راه آهن پیاده شده از آنجا دوباره سوار اتوبوسهای خیابان کارگر شود والخ

-وای خداااااا!توی این شهر درندشت!این بابا تنهایی چطور میخواد برسه اونجا!؟

پیرمرد پیاده می شود‍،اتوبوس راه آهن جلوی همین اتوبوس ایستاده،اما پیرمرد که نمی بینید‍،کسی هم دستش را نمی گیرد تا سوار شود‍.اولین اتوبوس می رود،معلوم نیست کی سوار اتوبوس بعدی شود!

-منم که مثل سیب زمنی نشستم!نه می تونم وقت بذارم،پیاده بشم و سوارش کنم نه اونقدر «عشقی»ام که براش یه دربست بگیرم نه...کار دیگه ای هم از دستم بر نمیاد. فقط برای خالی نبودن عریضه یه «خدایا شکرت»خشک خالی میگم!!!

پیرمرد هم خدایی دارد.خدا گر زحکمت ببندد دری/ز رحمت گشاید در دیگری.خوش به حال پیرمرد که خیلی چیزهارو نمیبینه و شاید خیلی چیزهای دیگر رو ببینه!!!

برای این مطلب کدوم آیه به ذهنتون می رسه؟




کلمات کلیدی :