ارسالکننده : رائد در : 88/3/31 1:52 عصر
حالا فکر کردهای خبری است اینجا و قرار است یک حرف درست و حسابی و به درد بخور بزنم اینجا؟ از این خبرها نیست. بعضی چیزها هست که آدم دربارهشان باید آن دهناش را ببندد و برود گوشهای بنشیند و حرف اضافه هم نزند و غیره. این هم یکیاش.
اصلا زندگی همین است؛ صحرایی که ابتدا و انتهایش مشخص نیست؛ و میتوانی هر جایی خواستی بروی و هر کاری خواستی بکنی، اما توی بیچاره، چارهای نداری جز اینکه از میان این صحرای بی نهایت، تنها بر خطی باریک از آن راه بروی. و عشق هم یعنی همین اصلا. البته خیلی وحشتناکتر از زندگی است عشق؛ دستکم از این لحاظ. زندگی و شیرینی زندگی را خیلیها میچشند، اما باریکی خط عشق در صحرای به این پهناوری، آنچنان ریز و ندیدنی است، که خیلیها حتی از هزاران فرسنگ هم به آن نزدیکتر نمیشوند.
و شاید اصلا به خاطر همین است که آنها که میبینند و میچشند، چنان لذتی میبرند و چنان زنده میشوند، که زندگی دیگران انگار عین مردگی و بیپناهی و آوارگی به چشم میآید. حرف اضافه نباید زد. عشق گفتنی و شنیدنی و دیدنی نیست. عشق، باید بسوزاند تا درک بشود. این هم حرف اضافهی آخر!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سایه ساروی در : 88/3/30 2:58 صبح
یادم نیست چند مرتبه نوشتم و پاک کردم. شاید می ترسیدم از عقیده ی خودم در خصوص عشق بنویسم.
فرهنگ مردم در روبرو شدن با این کلمه متفاوته. عده ای اون رو محدوده ی ممنوعه ای میدونن که باید از او فاصله گرفت و کمتر در خصوصش حرف زد. گروهی عشق رو واجب الحضور دانسته و قبل از آشنایی با مفهوم عشق ، فقط برای عقب نماندن از قافله ، دل بر هر دینگی گشوده و هر مهمان ناخوانده ای را معشوق خوانده اند . عده ای عشق را افت برای خود به حساب آورده و از هرگز عاشق نشدن خود دم می زنند و گروهی دیگر عشق زمینی را باور نداشته و فقط از عشق آسمانی و تجلی آن در زمین حرف می زنند. ....
من فکر میکنم تمام این افراد تا واقعا عاشق نشوند نمی توانند با مفهوم واقعی عشق آشنا بشوند. و وقتی تجربه کردند هرگز در این مقوله به بی راهه نمی روند.عشق واقعی ....
عشق ، رودی جاری بر سرزمینهای تفتیده و خشک هست.
عشق، اشعه آفتاب صبحگاهی بر شبنمهای نشسته بر برگ گل می باشد.
عشق، زلال جاری رودها بر بیکرانه های شرقی ترین نفسهای زمین هست.
عشق، تنفس شقایقهای وحشی در وزیدن نسیم های خنک صبح گاهی می باشد.
عشق، یعنی مرکبی تند رو که بیراهه ها را می پیماید.
عشق، یعنی همه او شدن و خود ندیدن.
..........
گر مرد رهی ... بسم الله
فقط خواهشا شعار ندیم. من فکر میکنم عشق یک موهبت الهی بوده که اگر درست شناخته بشه میتونه یکی از بهترین هدیه های خدا به بندگانش باشه..
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : حامد احسان بخش در : 88/3/30 1:12 صبح
روزها رو میشمارم. 1-2-3-4 ...30-31. این بود اون وبلاگی که قرار بود هر روز آپدیت بشه؟ این بود اون وبلاگی که قرار بود هر روز حرف جدیدی داشته باشه؟ اینکه به جای یه روز از یه ماه هم بیشتر شد.
حالا هر وقت ماهی رو از آب بگیری خیسه. چیز ببخشید؛ تازه است. بهانه هم که تا دلتون بخواد موجود. خب جو، جو انتخاباتی بود و من دوست نداشتم برای رفاقت های دو سه سالهی اینجا کدورتی پیش بیاد. الان هیچ کس از کسی دلگیری نداره. چه بهانهای از این بهتر؟
موضوع این هفته رو بذاریم: عین/ شین/ قاف. چطوره؟
و خب مثل همیشه بزرگواری کنند و بنویسند سروران همیشگی این وبلاگ:
شنبه: سایه / یکشنبه: رائد/ دوشنبه: زینب/ سه شنبه: مهندس فخری/ چهارشنبه: سلما/ پنج شنبه: حامد/ جمعه: اسماعیل
نوشته ها کمتر از 400 کلمه باشه دیگه. نیاز به گفتن که نیست؟
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 88/3/26 5:32 عصر
بنام خدا
پنج خرچنگ را، به یکباره بلعیدم...
آن روز که
سنگ ماهی سرگردانی بودم
در اعماق اقیانوس هند...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : سیدمحـمـدرضـافـخـری در : 88/3/4 7:33 عصر
بنام خدا
عصر یک روز پر غبار پاییزی است. ده دوازده کیلومتر پیاده آمده، از راه خاکی روستا، تا لب جاده.
با یک کیف سنگین، پر از لباس و کتاب، و خرت و پرتهای یک زندگی مجردی.
از دو طرف، تا چشم کار میکند، صحراست و جاده ای دراز که انگار سینه ی بیابان را شکاف داده.
خسته و کلافه است. گاه می نشیند و گاه می ایستد.
ده بیست دقیقه یکبار، یک ماشین پژمرده و خاک آلود، ناله کشان از کنارش رد می شود.
انگار که هیچ کدامشان دستهایش را که ناامیدانه تکان می دهد، نمی بینند.
هوا رو به تاریکی می رود.
با خود می گوید : خدایا! چه کنم، نه می توانم برگردم و نه کسی سوارم می کند.
باد ملایم پاییزی، رفته رفته، خنک تر می شود. از دوردستها، صدای سگهای ولگرد به گوش می رسد...
کلمات کلیدی :
جاده،
بیابان