سلام تارا ، سلام اسکارلت
خب چی بگم بعد از اینهمه وقت ... مممم ... سال نو و عیدتون مبارک . نمیدونم شما چه حسی دارید اما من که خوشحالم بعد از اینهمه وقت دارم اینجا مینویسم ...
راحیل جان دعوتمون کرده به یه بازی ... یه بازی که خانه کتاب اشا شروع کردند و قراره اگه تنها باشین عید و موقع سال تحویل «شصت؟شست؟» ثانیه وقت دارید که یه شخصیت داستانی رو انتخاب کرده و به اون داستان سفر کنین و ایام عید رو با اون باشین . خب میریم که بریم تو داستانی که خیلی دوسش دارم و کنار ....
بر خلاف تموم دشمنانی که داره و از شخصیتش به عنوان یه زن خودخواه و خودمحور نام برده میشه، من خیلی « اسکارلت» رو دوستش دارم و همیشه دوست داشتم بدونم تو زمانهای حساس که مشغول تابو شکنی بوده ؛ تو کتاب «بربادرفته» اون چه حسی داشته ..
*******************
اول جایی که میرم پیش «اسکارلت» مراسم جشن کباب خورون خونه ی اشلی هست. زمانی که اسکارلت موقع خواب ظهر گاهی از پیش دخترا میره تو اون اتاق تا به اشلی بگه که دوستش داره و وقتی اشلی میگه که خیال داره با ملانی ازدواج کنه و از اتاق میره بیرون و اسکارلت عصبانی میشه و گلدون رو پرت میکنه و وقتی میبینه که «رت باتلر» پشت مبلها خواب بوده و حرفها و اظهار عشق اون رو به «اشلی» شنیده و تمسخرش میکنه، چه حالی به «اسکارلت» دست میده ...
اوووه اوووه خداییش خیلی سخته .. دختر باشی و با اون عرفیات اون زمان ، غرورت رو بشکنی و به عشقت اظهار علاقه بکنی و اونوقت ببینی که یکی که از بی پرواییش متنفری توی اون اتاق شاهد این مطلب بوده.. وقتی کنار «اسکارلت بودم و اون گلدون رو پرت کرد، خداییش فکر کردم اگه من بودم حتما گلدون دوم رو هم پرتاب میکردم ..شایدم اصلا اسکارلت رو راضی میکردم که غرورش رو نگه داره و به اون اتاق نره و به اشلی اظهار عشق نکنه .. شایدم خانوم مارگارت میچل رو قانع میکردم که این قسمت داستان رو عوض کنه..
نمیتونم جلوی کنجکاویم رو بگیرم و سرک میکشم به مراسم رقصی که برای کمک به سربازان جنوبی تو آتلانتا برگزار شده بود و زمانی که اسکارلت بر خلاف عرفیات زمان خودشون که زشت می دونستند یه زن بیوه لباسی غیر از رنگهای تیره بپوشه و در جوامع ظاهر بشه و در مراسم رقص هم شرکت نکنه، حتی اگه هفده ساله باشه، در اون مراسم شرکت کرد و با رقص با «رت باتلر» که خوب درک کرده بود که اسکارلت عاشق رقصیدنه و نمیتونه برقصه و از این وضع تو عذابه اون مسابقه رو گذاشت و اسکارلت رو به رقصیدن وادار کرد و ......
چه حس غریبی داشت عبور از خط قرمزها ... عبور از تابوها ...
نمیدونم چی بگم .. انگار نمیتونم از داستان بیام بیرون . آخه هنوز خیلی جاها مونده تا سر بزنم . هنوز خیلی جاها هست که دلم میخواد همراه اسکارلت باشم. اسکارلتی که بر خلاف تفکر خیلی ها همیشه تو ذهن من یه زن شجاع بوده . شاید اگر قرار بود برای خوش آیند دل شما بنویسم ، مینوشتم که ملانی برای من یه قهرمانه . البته ملی رو هم دوستش دارم اما اسکارلت رو همیشه بعنوان فردی که از خط قرمزهای عرفی عبور کرده و اون کاری رو که دوست داره و صلاح میدونه انجام میده دوستش داشتم و دارم.
عید به همه تون خوش بگذره . من میمونم اینجا ..میمونم آتلانتا کنار اسکارلت . نمیتونم تنهاش بذارم . حالا که رفتم تو داستان محبوبم، بذارید بمونم تا خوب لمس کنم اسکارلت در مواقع مختلف چه حسی داشته ...
حس اون رو درک کنم ، هنگام کشتن اون سرباز شمالی وقتی اون داشت اموال مادر اسکارلت رو غارت میکرد .
درکش کنم وقتی رت باتلر توی اون محاصره اون رو تنها گذاشت و رفت ... لمس کنم حس حسادتش رو نسبت به ملانی وقتی اشلی از سفر برگشت .. درکش کنم وقتی فرانک ، که همیشه از دید اون یه ابله بود ، به خاطر اسکارلت خودش رو به کشتن داد ... درکش کنم وقتی با اون سختی خودش رو به زندون شمالی ها رسوند تا به خاطر نجات تارا پیشنهاد بی شرمانه ی باتلر رو قبول کنه و اون دست رد به سینه این زد .... درکش کنم زمانی که متنفر شد از موندن تو بیمارستان و از اونجا زد بیرون و ....
اوووووف انگار من حالا حالاها اینجا کار دارم ... سال خوبی رو براتون آرزو میکنم .
**********************
انگار از قوانین این مسابقه اینه که چند نفر رو دعوت کنیم به نوشتن ...بی خیال دعوت اما از بچه های دو مین که هر کدوم دوست داشتن بنویسن .
کلمات کلیدی :