دریا باش تا نگندی
مردی پیش بایزید بسطامی آمد و گفت: (( چرا هجرت نکنی و از شهری به شهری نروی تا خلق را فایده دهی و خود نیز پخته تر گردی که گفته اند:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی/صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی.))
بایزید گفت: (( در این شهر که هستم، دوستی دارم که ملازمت (همرامی) او را بر خود واجب کرده ام. به وی مشغولم و از او به دیگری نمی پردازم .))
آن مرد گفت: آب که در یک جا بماند و جاری نگردد ، در جایگاه خود بگندد.
بایزید جواب داد : (( دریا باش تا نگندی))
<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
چنان که رابعه را که از زنان عارفه بود، کسی گفت: از خلوت بیرون آی تا شگفتی های خلقت بینی. رابعه گفت: (( به خلوت در آی تا عجایب خالق بینی.))
از کتاب حکایت پارسایان
کلمات کلیدی :