ترش و شیرین 6
مکان: نمایشگاه اتومبیل...زمان: 7 غروب...من اونجا چیکار میکردم: نمیدانم...
_آقا بجنب دیگه،یه بنز بده دیر شده،باید برم مهمونی،تازه یه جا دیگه باید برم خرید...
_ چه رنگی میخواید آخه؟
_ یه رنگی باشه که با کت و شلوارم ست باشه...
_ صحیح...الآن،چشم...
از تعجب،صحبت رو باهاش باز کردم...
_ بعدش کجا میخواین برین خرید این وقت شب؟
_ میخوام کفش بخرم...
بقیه صحبت رو یادم نیست...یعنی اینقدر غرق فکر بودم که حرفهای مهمی نزدیم...در فکر این بودم که نمایشگاهیه شانس آورد که ایشان کفش رو بعدش میخواست بخره وگرنه میبایست یه رنگی واسه ماشین انتخاب میکرد که هم با کت و شلوار و هم با کفش جور و هماهنگ باشه...
صدای بوق ماشین یارو که خوش و خرم سوار بنز شده بود،منو از فکر بیرون آورد...در حالیکه واسش دست تکون میدادم،به خودم گفتم: نمردیم و یک صاحب بنز مدل بالا واسه ما بوق زد!
کلمات کلیدی :