سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دار مکافات

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/5/2 2:32 صبح

باسمک یا منتقم

نسیم خنک عصرگاهی پر روسریش رو میلرزوند، به همراه این لرزش، نفسش به شماره افتاده بود.خودش بود. در بین هزار نفر هم میتونست شناساییش کنه. نمیتونست نگاش کنه. میترسید. یاد اون روز افتاد.
با خوشحالی از موسسه در اومد بیرون و، هرچی وایستاد ماشین نیومد. عجله داشت. آخه نامزدش سعید قرار بود بیاد خونشون.
با ترس از کنار چشم یه نگاه بهش انداخت و .....صدای افتادن و خرد شدن قلبش و شنید.چقدر التماسش کرده بود. چقدر کتک خورده بود.
مجبور شد سوار اون ماشین بشه. آخه هرچی وایستاد تاکسی سوارش نکرد و اتوبوس هم نیومده بود و سعید هم .....منتظر.
به خودش جراتی دادو یه نگاه به صورتش کرد و .......
تیزی چاقو رو که رو پهلوش احساس کرد، خونش منجمد شد و لال شد. قلبش واستاد، نه نفسش واستاد، نه زمین و زمان واستاد و نتونست باور کنه اونچه که داشت به سرش می اومد.
نگاهش کرد و ایندفعه نگاهشون در هم گره خورد و آشکارا لرزش اون هیبت رو دید. شکستن و خرد شدنش رو دید.
اون رو از ماشین پیاده کردن و به زور و با کتک بردن تو اون طویله.چقدر به دست و پاشون افتاد. چقدر التماس کرد و چقدر کتک خورد.
نگاهش رو از صورتش برنداشت و همینطور نگاهش کرد تا یه پارچه کشیدن رو سرش و .......
سه روز بی پایان تو اون طویله بود تا رهاش کردن. رها تا تنهایی.
طناب رو کشیدن . نتونست بقیه شو ببینه.گرمای دستی رو تو دستاش احساس کرد و از اون عالم اومد بیرون. دستش و تو دستای مادرش محکم کرد و زیر لب شکری به جا آورد.  با تنها پناهگاه همیشگیش، به سمت در خروجی زندان راه افتاد.

به بهانه اعدام تعدادی از اشرار و قاچاقچیان.همین.




کلمات کلیدی :