خدا کند که بیایی...
مهدی (عج) یک باور است... مهدی برای من یعنی امید به آینده، مهدی برای من یعنی آفتابی بودن همهی روزها... مهدی برای من یعنی تمرین انتظار، مهدی برای من یعنی درک یک مفهوم
من آن شاخه گل نرگس را هرگز ندیدهام، مثل همهی کسانی که امروز در آرزوی ظهورش، فریاد اشتیاق برمیآورند... انتظار کشیدن برای او که هرگز ندیدهای، آنقدر سخت است که هیچ انسانی غیر از یک شیعهی واقعی نمیتواند درکش کند... اما... اما... اما...
اگر مهدی را ندیدهای و انتظارش را از اعماق وجود میکشی، آرام آرام یاد میگیری که مانند آن همشهری روشندلت باشی... آن روشندلی که هیچ آیهیی از وجود خالق را ندیده، اما هرجا را که مینگرد، عشق میبیند، آرامش میبیند و صفا !
عجیب نیست، دلانگیز نیست، فوقالعاده نیست...؟ اینکه بدانی در حضورت، از اهالی خاندان علی، هنوز کسی باقی مانده؟ کسی که دلیل عشق است؟
آفتاب پشت ابر... خدا کند که بیایی...
نوشتن در چنین روزی، بیاندازه سخت و دشوار است. آنانی که ارزش و جایگاه قلم را درک میکنند، میدانند که چه میگویم. روزی که در آن، یگانه بازماندهی خاندان علی و فاطمه، یک سال بر خزانهی عمر خود میافزیاد میشود، اما به "ظهور" که نه به "حضور" نزدیکتر میگردد، و حداقل اینگونه است باور ما... اگر باور داشته باشیم که او میآید، و اگر باور داشته باشیم که ظهور او، گامی است به سوی عدل جهانی، آرامش جهانی و هر آن مفهومی که برای آدمی، لذتبخش و به همان اندازه دستنیافتنی ب نظر میرسد...
ببخشید اگر نتوانستم پست جدیدی برای دو دقیقهی امروز بنویسم، و "خدا کند که بیایی..." اقتباسی بود از وبلاگ خودم. همانطور که گفتم، واقعاً سخت است بنویسی از آن وجودی که جهانی در انتظارش است و تو در این جهان سراسر انتظار، قطرهیی بیش نیستی...
کلمات کلیدی :