سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیدمت برادرم...

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 86/8/16 1:29 صبح

دیدمت امروز برادرم...
دیدمت که چه خرامان و بی دغدغه بر دستان عشق به پرواز در آمدی..
دیدمت که چگونه بال زنان، بر لوح دل مادران چرخیده و، رقص کنان و هروله گویان بر شاخسار بلند عشق، قهقهه مستانه می سرودی...
برادرم، ای پرستوی مهاجر بی ادعا، چگونه بر بازگشتت اشک شوق نریزم، که پیش از اون بر کوچ مجدد غریبانه ات، سرشگ غم بر چهره آراستم.
برادرم، امروز دیدمت و ندیدمت...
دیدمت چون باز بوی عطر یاس در تمامی کوچه های شهرم، بازگشتت را نوید میدادند.
ندیدمت، چون بر بازگشتت ، این خون بود که بجای اشک بر دیدگانمون راه نظاره ات را سد مینمود.
برادرم، در کدامین نقطه خبر بازگشتت را به مادر چشم انتظارت برسونم؟ چگونه به او بگویم که با عطر وجودت ، بوی یاسهای بهشتی و شقایقهای پرپر گشته رو به تموم خونه های شهرم ، به برکت آوردی؟؟
بگویم که: مادرم رنج و غصه را از دل باز کن که امروز عزیز دلت به مهمانی افطار، بر غروب روشن دل بازگشته..

پرستوهای مهاجر، شب ستیزان بیدار دل، میهمانان حرم بیت اللهی ، غربت زدگان دیار عشق و هستی، ای همه  بود و نبودم نثار قدومتان، ای خفته بر خاک غربت، مقدمتان را ارج نهاده ، و بازگشتتان را  بر لوح دلم به یاد  آغازین روز عروجتان ثبت می نمایم. 
بازگشتتان مبارک. کاش شرمندتون نباشیم.





کلمات کلیدی :