خیالی خیالین
باز سیاهی بود و سایه درختان قد کشیده و وحشت و تنهایی. شروع کرد به دویدن و فرار از اون خیال موهوم. با به شماره افتادن نفسش از ترس و حسِ گرمای دست مردانه ای که عرق رو از پیشانیش پاک میکرد از خواب پرید مثل تموم یک ماه گذشته، هر زمان با این کابوس بیدار می شد، او رو می دید که نشسته و نگاهش می کنه. با مهربونی پیشانیش رو پاک کرد، موهایش را به کناری زد و یک لیوان آب داد دستش. آب رو خورد و.....باز که تو بیداری؟؟.....و دوباره همون پاسخ تکراری:
داشتم نگاهت می کردم، آخه دلم برات تنگ شده بود. می فهمی عزیزم، تنگ.
و او لبخندی زده بود و مثل تموم اون یک ماه نفهمیده بود.
حالا ماههاست که هرشب با خیال اون دستهای محکم که عرق ترس از کابوس شبانه رو از پیشانیش پاک می کنه از خواب بیدار میشه. اما؛ دیگه از اون نگاه گرم و دست های محکم خبری نیست. توی شبهای بیداری، اون انتخابش رو کرده بود. بین عشق زمینی و رفتن، دومی را برگزیده بود. حالا یکی رفته و یکی مانده، آن یکی به عاشقان گمنام سرزمین زیتون پیوسته و، این یکی مونده تنها با کابوس های شبانه و ترس و سایه درختان قد کشیده ودل بستن به خیالی خیالین.
کلمات کلیدی :