شرمنده از غفلت
شاخه ی گل رو تو دستش جابجا کرد و به سمت مکان همیشگی راه افتاد. نمیدونست چرا امروز پاههایش یاری نمی کنن؟
کمی سریعتر ( نهیبی بود که به پاها زد).
به نیمکت نزدیک تر شد. گل رو تو دستش جابجا کرد. بید همیشه مجنون سر جای خودش بود، نیمکت سبز هم سفت و محکم نشسته بود. با نگاهی به آسمون فکر کرد: این که همون آسمونه و زمینم که همون زمینه، نگهبان اینجا هم که خودشه و منم که خودمم، پس چرا امروز پاهام یاری نمیدن؟ با نزدیک شدن به نیمکت خالی، با گذر از پرده های زمانِ نه چندان دور، حسش کرد. نه..... لمسش کرد.
دوستت دارم می فهمی؟؟ و خوب فهمیده بود. چون داشت حرف دل خودش رو می زد.
باید برم می فهمی؟ و او هرگز نفهمیده بود که او چرا باید می رفت.
و یاد آوری آخرین روز حضور دو نفره شان در این مکان و یاد آوری قولی که اقلا بارها، به خودش داده بود، با عرق شرمی که به پیشونیش نشست، تونست علت رو پیدا کنه.
این شرم بود که نمیذاشت مثل همیشه سر قراره همیشگی حاضر بشه. شرم از غفلت و کم رنگ شدن حس و لمس حضورش. هر چند غفلتی کوتاه، اما شرمی به طول زمان برایش به جا گذاشت.
چند لحظه ای رو نیمکت خالی نشست و فکر کرد، با شرمندگی بلند شد. گل رو گذاشت و به سمت خروجی رفت. فکر کرد و مجددا قولی به خودش داد.
نگهبان که دیگه تو اون دو ، سه ساله به حضور گاه و بی گاه و خاموش او عادت کرده بود. نگاهی به نیمکت خالی و گل رو نیمکت و به دنبالش، نگاهی به آسمون انداخت تا خروش دریای بارانی نگاهش رو کسی نبینه.
کلمات کلیدی :