ببار ای اشک
پشتش رو کرد تا رفتن او، تاثیری رو تصمیمش نذاره.
انگار در هزار لای شکمش کسی رخت چنگ می زد.
سعی کرد بی تفاوت باشه. به خودش یاد آوری کرد: رفتن اون نباید رو من اثری بذاره. یاد روزی افتاد که بعد از رفتن مادرش، پدرش بغلش کرد و گفت: یادت باشه که یه مرد، هرگز گریه نمی کنه. و او از آن روز تمرین کرد که هرگز گریه نکنه.
روزی رو که پدرش دیگه از خواب بیدار نشد رو به خاطر آورد، اون روز دیگه نیاز نبود که کسی بهش یاد آوری کنه. آخه او سالها بود که تمرین کرده بود که (( یه مرد گریه نمی کنه))
و حالا....
اون نفسش، روحش و عشقش بود که جلوی چشمانش داشت می رفت و او با کوله بار غرور و خودخواهی، نمی خواست جلو رفتنش رو بگیره.
اگه بره دیگه هرگز بر نمی گرده((نهیبی به خودش زد)).
کمی فکر کرد و رفتن مادرش، زنده شد. رفتن و هرگز برنگشتن. رفتن و تنها موندن اون.
کمی فکر کرد. نعع... دیگه فکر نکرد. موقعی به خودش اومد که داشت تو خیابون دنبالش می دوید.
گور پدر غرور و مردونگی و .....(( باز هم نهیبی بود که به خودش زد)).
سرش رو نگرفت بالا تا طعم شوری اشکی رو که سال ها از ریزشش جلوگیری کرده بود، حس کنه.
کلمات کلیدی :