اشک هم نعمت بزرگی است!
وقت وداع رسیده بود...آن هم از بهترین بهترین هایم!
دوست داشتم با تمام وجودم گریه کنم اما جز بغضی سنگین چیزی نصیبم نمی شد.
بغضی در گلویم چنبره زده بود و نفسم را بند آورده بود...در آن لحظات تنها آرزویم چند قطره اشک بود...فقط چند قطره...
مگر نمی گویند گریه!! بر هر درد بی درمان دواست؟؟ پس آخر من چه کرده بودم که حتی توان گریه کردن هم نداشتم؟
پ.ن: هنوز هم زیاد پیش می آید که دوست دارم گریه کنم اما نمی شود و باز هم آرزوی همان چند قطره اشک است که می شود سوهان روحم...نمی دانم این غرور است که نمی گذارد، یا شرم و یا شاید هم تنفر از دل سوزی های این و آن...نمی دانم...
کلمات کلیدی :