اشک آسمان!
داخل اتاق شدم، همه جا تاریک بود. چراغ را روشن کردم. اطرافم به گونه ای شده بود که گویا عرصه بر من تنگ و تنگ تر می شد.
طاقت تحمل نداشتم. به همه چیز که نگاه می کردم با من حرف می زدند. دیوارها، لوازم اتاق، عروسک ها، چراغها و...همه و همه از غم سرشار شده بودند.
اشکهایشان را می دیدم که مرا در سختی دوری از او همراهی می کردند!
به کنار پنجره آمدم. آسمان هم طوری به هم ریخته شده بود که برای او، گریه را ترجیح می داد.
به زیر باران رفتم، قطرات چشمان آسمان را بر روی صورتم حس می کردم. اشکهای آسمان و اشکهای چشمانم، دست به دست هم دادند و با هم حرکت می کردند و آنقدر همدیگر را در آغوش فشردند که جوی ها، لبریز شدند.
دلم را که انبوهی از غم شده بود، سبکبال کردند. آری همین اشکها....
ولی اگر همه ی این جوی ها هم به هم بپیوندند و دریایی از اشک را ایجاد کنند باز هم فایده ای ندارد. همان آسمان او را با خود برد و برای رفتش نیز اشک ریخت!
آیا این انصاف بود؟!
کلمات کلیدی :