کاش...
یا رفیق!
قبل نوشت: الان حسن گلاب برام نماد حلقه ی سبزه... و حلقه سبز، یعنی حاتمی کیا!
حاتمی کیا رو...
هنوزم حاضرم برای هزار بار دیگه بشینم پای آژانس و از کرخه تا راین و عین بار اول، زل بزنم به صفحه تلویزیون! و نخوام یه صحنهش رو هم از دست بدم!
هنوزم وقتی تو اون صحنه پرستویی می گه فاطمه... فاطمه... فاطمه... ناخواسته منم زیر لب باهاش تکرار می کنم!
هنوزم وقتی دهکردی کنار راین با خدا دعواش می شه... وقتی تو کلیسا حالش بد می شه... وقتی سرفه هاش امونش رو می بره... حالم عوض می شه! حتی اگه هزار بار دیگه هم ببینمش!
حاتمی کیا رو قبول داشتم... روزگاری!
کاش هیچ وقت نمی اومد سراغ تلویزیون!
...
حاتمی کیا گرچه بخوام بهش گیر بدم از همون از کرخه تا راینش هم جای غر زدن داره... از همون جا که هدف، وسیله رو توجیه کرد و هما روستا، آستیناش رفت بالا و روسریش عقب و دست دهکردی رو گرفت... ولی گاهی وقتا آدم موقع فیلم دیدن، دلش می خواد یادش بره فیلمه، بی خیال شه این بایدا و نبایدا رو...!
چند وقته اون حاتمی کیای در اوج! ناجور با سرعت داره میاد پایین!یعنی برای من!
هنوزم گول اسمش و خاطره ی فیلمای قشنگش رو می خورم... اسمش که پای فیلمی باشه می شینم پاش و بعد غصه می خورم از وقتی که حروم شد...
حیف...
کاش همون حاتمی کیای خیبری می موند!
کاش همون حاج کاظم آژانس می موند!
کاش نمی افتاد تو کار معدن!
کاش...
حاتمی کیا رو روزگاری قبول داشتم!!!
......................................................................................
پرسیدم: حاتمی کیا؟
گفت: یه فحش اومد توی ذهنم الان... چریک پشیمان!
شاید راست می گفت!!!
کلمات کلیدی :