حالم خوب نیست

ارسال‌کننده : رائد در : 86/12/12 6:29 عصر

داشتم از مدرسه برمی‏گشتم. پیاده البته برمی‏گشتم. از روی پل. از اون پل‏هایی که به تپه می‏مانند. از پل تپه‏ای که بالا می‏رفتم، دوست داشتم هر چه زودتر برسم به نوک تپه تا راه رفتن راحت‏تر شود.

دوست ندارم ادامه بدم. اه.

وقتی رسیدم به بالای پل، حس پیرمردی را پیدا کردم که دارد از زندگی پایین می‏آید. همیشه با عجله می‏خواهیم از سختی‏های زندگی بگذریم و راحت شویم؛‏ اما از سر گذراندن بعضی سختی‏ها همان‏قدر که خواستنی هستند آزاردهنده هم هستند.

نمی‏دانم. نتیجه‏گیری را بی‏خیال. همین را بشنوید که وقتی داشتم سرازیری پل را می‏آمدم حس خوبی نداشتم. حسی پبیه یک گوسفند. گوسفندی که زودتر از آن که به علف برسد، سیر شده است.

حالم خوب نیست.




کلمات کلیدی :