حالم خوب نیست
داشتم از مدرسه برمیگشتم. پیاده البته برمیگشتم. از روی پل. از اون پلهایی که به تپه میمانند. از پل تپهای که بالا میرفتم، دوست داشتم هر چه زودتر برسم به نوک تپه تا راه رفتن راحتتر شود.
دوست ندارم ادامه بدم. اه.
وقتی رسیدم به بالای پل، حس پیرمردی را پیدا کردم که دارد از زندگی پایین میآید. همیشه با عجله میخواهیم از سختیهای زندگی بگذریم و راحت شویم؛ اما از سر گذراندن بعضی سختیها همانقدر که خواستنی هستند آزاردهنده هم هستند.
نمیدانم. نتیجهگیری را بیخیال. همین را بشنوید که وقتی داشتم سرازیری پل را میآمدم حس خوبی نداشتم. حسی پبیه یک گوسفند. گوسفندی که زودتر از آن که به علف برسد، سیر شده است.
حالم خوب نیست.
کلمات کلیدی :