سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جوانمردی

ارسال‌کننده : در : 86/12/27 3:47 عصر

عبدالله جعفر، در راه مسافرت ، نیمه روزى به روستائى رسید و باغ نخلى را سرسبز و خرم در نزدیکى آن دید. تصمیم گرفت پیاده شود و چند ساعت در آن باغ بیاساید. مالک باغ خود در روستا زندگى میکرد ولى غلام سیاهى را در باغ گمارده بود تا از آن نگهبانى و مراقبت کند. عبدالله با اجازه وى وارد باغ شد و براى استراحت جاى مناسبى را انتخاب نمود ظهر فرا رسید،
عبدالله دید که غلام سفره خود را گسترد تا غذا بخورد و در سفره سه قرصه نان بود. هنوز لقمه اى نخورده بود که سگى داخل باغ شد و نزدیک غلام آمد، او یکى از قرصه هاى نان را بسویش انداخت و سگ گرسنه با حرص ‍ آنرا بلعید و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس ‍ قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون آنکه خود چیزى خورده باشد جمع کرد.
عبدالله که ناظر جریان بود از غلام پرسید جیره غذائى شما در روز چقدر است ؟ جواب داد همین سه قرصه نان که دیدى . گفت پس چرا این سگ را برخود مقدم داشتى و تمام غذایت را به او خوراندى ؟ غلام در پاسخ گفت :
آبادى ما سگ ندارد، میدانستم این حیوان از راه دور به اینجا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد کردن و محروم ساختن چنین حیوانى گران و سنگین بود عبدالله پرسید پس تو خود چه خواهى کرد؟ جواب داد امروز را به گرسنگى میگذرانم .
جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سیاه مایه شگفتى و حیرت عبدالله جعفر شد و در وى اثر عمیق گذارد. براى آنکه عملا او را در این کرامت اخلاقى و رفتار انسانى تشویق کرده باشد آنروز جدیت نمود تا باغ و غلام را از صاحبش خریدارى کرد. غلام را در راه خدا آزاد ساخت و باغ را به او بخشید.

داستانها و پندها جلد 1؛ مصطفی زمانی وجدانی




کلمات کلیدی :