لشکری از سکوت...
سکوتی وهم آور فضای سالن را دربر گرفته بود.
عده ای از آنها با صدای تیک تیک ساعت در افتاده بودند! هر از چند گاهی صدای تیک تیک به کمک عقربه ها می رفت و سکوت را در هم می شکست!!
از چند سکوتی که دور سرم رژه می رفتند متنفر بودم...متنفر...
تصمیم خودم را گرفتم، از جایم بلند شدم، اما مشتی محکم از سکوتی مرگبار لبهایم را به هم دوخت!! و چند سکوت دیگر هم پاهایم را جفت کردند!
گویی لشکری از سکوت قصد جانم را کرده باشند و نفس هایم بودند که از ترس و وحشت به شماره افتاده بودند؟!
ناگهان سکوت کوچک، دم در افتاد و شکست! و سکوت گنده ای که روی میز رو به رویم قدم می زد هم خرد شد و هیچ اثری از خود باقی نگذاشت!!
چند سکوت شناور در هوا هم با صدای استاد و اعلام تمام شدن وقت امتحان از بین رفتند و من از چنگشان رهایی یافتم!!
کلمات کلیدی :