دایه ی مهربان تر از مادر!
دلم قرص چشم های تو شده بود. آرام و متین و دوست داشتنی! می شد مگر تو را دوست نداشت؟! می شد مگر شب که می خواستی بخوابی، از آن مهربانی های مادرانه ام، برایت لالایی نخوانم؟! می شد مگر زمین که می افتادی، قلبم را بگویم که نلرزد؟! می شد مگر دور که بودی، دلم را راضی کنم که تنگت نشود؟!
دروغ چرا؟! قدم های آغازین آمدنم، پر از دلهره های غریب بود، پر از تردیدهای نگفتنی؛ می ترسیدم که نخواهی ببینی ام، که مرا غاصبی بپنداری که آمده ام نقش یک دایه ی مهربان تر از مادر را بازی کنم و می ترسیدم که مادری را برایت نتوانم. درنگاهت نمی دانستم چیستم، اما در نگاه من، تو آن کودک دوست داشتنی آرزوهای هر دختری بودی که برایش مادری کند و دریای مهری را که پروردگار در وجودش نهاده، جرعه جرعه، به کامش بریزد.
تو در دامان من قد کشیدی و از آب و گل درآمدی. طعنه هم کم نشنیدم، تو که خبردار نمی شدی؛ اندک اوجی که صدایم می گرفت، از سر تنبیه اگر به آهستگی بر دستت می زدم، بهانه ات برای خرید اسباب بازی را اگر بی اجابت می گذاشتم، لباست اگر کمی کثیف می شد، اصلاً اینها هیچ، کافی بود یکبار به زمین خوردنی، خراشی بر پایت می افتاد، از هر سو می شنیدم که: " مادر نیست که دل بسوزاند"!! مادر گفتن های تو بود که از پایم نمی انداخت.
تمام این سال ها "او" نبود- مادرت! را می گویم- نخواست که باشد و من فکر می کردم یگانه ی قلب توأم. چه خامی تلخی مرا سرشار کرده بود! آمد و طوفان حضورش، همه ی ساخته های طلائی ام را به یغما برد. آن ساخته های طلایی هیچ، تو را برد. تو را؛ نهالی را که من به بار نشانده بودمش!
گلایه ی دل، نه از تو که از من است. منی که یادم رفته بود فرزند بی وفاست. چه رسد به تو که فرزند من نبودی و من مادرت نبودم- نبودم؟!- تو رفتی و من نیک آموختم یک نامادری بودم؛ یک دایه ی مهربان تر از مادر!
کلمات کلیدی :